swc

swc

شرح دعای سحر (3)

کیفیت سلطنت حق متعال در همه عوالم


آرى از براى اوست سلطنت مطلقه در حضرت غیب که به واسطه فیض اقدس، سلطنت مطلقه بر اسماء و صفات الهیه و صور اسماء یعنى اعیان ثابته دارد، و به واسطه فیض مقدس در حضرت شهادت بر ماهیات کلیه و هویت‏هاى جزئى سلطنت مطلقه دارد، جز آنکه به هنگام رجوع همه به سوى او سلطنت تامه‏اش به توسط انسان کامل و ولى مطلق در قیامت کبرى بروز خواهد کرد، که فرماید: «امروز ملک و سلطنت از آن کیست؟ (از آن اللّه واحد قهار است).» و اشیاء ممکن از آن جهت که انتساب به خویشتن دارند هیچ سلطنتى ندارند، چنانکه‏

فرماید: «اینان بجز اسم‏هایى نیستند که شما و پدرانتان نامگذارى کرده‏اید و خداوند بر آن حجتى و سلطنتى فرو نفرستاده است.» ولى از آن جهت که انتساب به او دارند از مراتب سلطنت او به شمار مى‏آیند.


و از اینجا معلوم مى‏شود سرّ جاودانى بودن سلطنت او که مى‏گوید:

 «همه سلطنت تو دائم و جاویدان است.»

پس سلطنت جاوید است، و آن که سلطنت به او داده شده زایل و هالک است؛ همان‏گونه که فیض قدیم ازلى است ولى فیض‏گیر حادث است.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ مُلْکِکَ بِافْخَرِهِ، وَ کُلُّ مُلْکِکَ فاخِرٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِمُلْکِکَ کُلِّهِ.

 [ح 18ح‏] «بار الها از تو سؤال مى‏کنم به فاخرین ملکت، و همه ملک تو فاخر است، بار الها از تو سؤال مى‏کنم به همه ملکت.»

معانى ملک حق تعالى‏

اگر ملک به معناى مملکت باشد چنانکه در آیه شریفه «بگو: بار الها اى مالک ملک، مملکت را به هر کس که بخواهى مى‏دهى» به آن معنى است، و اگر به معناى مالکیت باشد چنانکه در آیه شریفه «امروز مالکیت از آن کیست؟» بدان معنى است. در هر صورت فاخر بودن مالکیت حق تعالى و عظمت یکتایى‏اش در مالکیت بدان اعتبار است که در حکمت متعالیه با دلیل قطعى ثابت شده است که نظام موجود تمام‏ترین نظامها و زیباترین نظامى است که به تصور مى‏آید. و چگونه اینچنین نباشد و حال آنکه نظام موجود سایه نظام علمى ربانى است که تابع جمال جمیل مطلق است. و فاخرتر بودنش به‏ اعتبار مراتب غیبى مجرد و نظام عقلى و نشأه تجرد است (که نظام در این مراتب فاخرتر از نظام در بقیه مراتب و نشأه‏هاست).

پس مالکیت آسمان و زمین و ملکوت آنها از آن خداى تعالى است، و از حکومتش کسى را امکان فرار نبوده و ممکن نیست کسى از مملکت او بیرون باشد، زیرا ملک حق تعالى بر همه موجودات گسترش یافته است حتى بر اعیان اشیاء ممتنع و بر اعدام. و همچنین سلطنت او گسترش دارد بر همه مراتب وجود، و هیچ چیز نیست مگر آنکه در تحت سلطنت او و مالکیت اوست؛ و به موسى علیه السّلام فرمود:

 «اى موسى من چاره توام که همیشه ملازم تو هستم.» و مر او راست غلبه تمام بر همه اشیاء، و آنچه غلبه و سلطنت در عالم هست از ظهور غلبه و سلطان اوست، و «هیچ جنبنده‏اى نیست مگر آنکه او اختیار آن را به دست دارد.» چنانکه این مطلب از مباحث گذشته روشن گردید.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ عُلُوِّکَ بِاعْلاهُ، وَ کُلُّ عُلُوِّکَ عالٍ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِعُلُوِّکَ کُلِّهِ.

 [ح 19ح‏] «بار الها از تو سؤال مى‏کنم به عالى‏ترین علوّت، و همه علوّ تو عالى است، بار الها از تو سؤال مى‏کنم به همه علوّت.»

على از اسماء ذات است و علو حقیقى مخصوص ذات اوست‏

اوست برتر و بالاتر در عین حالى که نزدیک است، و اوست نزدیک در عین حالى که برتر و بالاتر است، و برترى مطلق از آن اوست و سایر مراتب وجودى در مرتبه پست‏تر قرار گرفته‏اند و برترى براى هیچ چیز بجز او نیست، بلکه برترى هر چیزى سایه برترى اوست.

و بنابر تحقیق شیخ عارف کامل ما (دام مجده) اسم على از اسماء ذات است، و از روایت کافى نیز همین استفاده مى‏شود که شیخ محدثین محمد بن یعقوب کلینى (رضوان اللّه علیه) از ابن سنان نقل مى‏کند که مى‏گوید: «از ابى الحسن (امام رضا) علیه السّلام پرسیدم: خداوند پیش از آنکه خلق را بیافریند آیا به خویشتن عارف بود؟ فرمود: آرى.

گفتم: خویشتن را مى‏دید و از خود مى‏شنوید؟ فرمود: به دیدن خود و شنیدن از خود نیازى نداشت، زیرا نه از خود چیزى سؤال مى‏کرد و نه از خود چیزى مطالبه مى‏نمود، او خودش بود و خودش او بود، قدرتش نفوذ داشت و نیازى نداشت که به خاطر خویش نامى براى خود بگذارد، و لیکن به خاطر غیر خودش (و به خاطر دیگران) نامهایى از براى خود اختیار کرد تا آنان او را به آن نامها بخوانند، زیرا اگر به نامش خوانده نمى‏شد شناخته نمى‏شد. پس نخستین اسمى که براى خود اختیار کرد (العلى العظیم) بود، زیرا او برترین همه اشیاء بود، پس معناى او اللّه بود و نامش العلى العظیم. آن نخستین نام او بود، زیرا که بر همه چیز علوّ و برترى یافت.»

از این روایت شریفه ظاهر مى‏شود که «على» از اسماء ذاتیه است که خداوند پیش از آفرینش خلق براى خود اختیار کرده است. و به اعتبار دیگر از اسماء صفت است، چنانکه از آخر روایت ظاهر مى‏شود که مى‏فرماید: «بر همه چیز برترى یافت.»

عارف کامل محدث کاشانى (قدّس اللّه نفسه) در شرح این حدیث شریف مى‏گوید: «علو حقیقى از آن خداى سبحان است همچنان که علو اضافى نیز از آن اوست. و اولى از خواص خداى سبحان است که غیر او را در آن شرکت نیست. و از این جهت فرمود: العلى العظیم را براى خود اختیار کرد.»

من مى‏گویم: هیچ موجودى غیر خدا در حقیقت علو با خدا اصلا شرکت ندارد، زیرا موجودات از نظر جهات نفسى که اصلا علوى ندارند، و از نظر جهات حقى، علوشان فانى در علو اوست و حکم و حیثیتى از براى آنان نیست بلکه همگى مستهلک در ذات او هستند.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ مَنِّکَ بِاقْدَمِهِ، وَ کُلُّ مَنِّکَ قَدیمٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِمَنِّکَ کُلِّهِ.

 [ح 20ح‏] «بار الها از تو سؤال مى‏کنم به قدیم‏ترین منّت تو، و همه منّت‏هاى تو قدیم است، بار الها از تو سؤال مى‏کنم به همه منّت‏هایت.»

تلازم قدیم بودن منت با قدیم بودن فیض‏

این جمله دعا صریح‏ترین شاهد است بر آنچه پیشوایان حکمت متعالیه و صاحبدلان از اهل معرفت بر آنند که فیض حق تعالى قدیم است، زیرا خداى تعالى منّت بر موجودات نهاد که به آنان افاضه وجود فرمود، بلکه وجودى که از اوست آن وجود منبسط بر هیاکل ممکنات است، و آن وجود بدان اعتبار که ظل قدیم است خود نیز قدیم است به قدیمى او، و حکمى از براى خود او و ذات او نیست بلکه اصلا ذاتى ندارد تا حکمى داشته باشد، هر چند از جهت یلى الخلقى حادث است به حدوث ممکنات.

پس حدوث و تغیر و زوال و پوسیدگى و هلاکت از طبایع ماهیات‏ و سرشت ممکنات و ظلمتکده ماده ستمکار و درخت هیولاى تاریک خبیث است. و در مقابل این‏ها ثبات و قدیم بودن و استقلال و تمام بودن و بى نیازى و وجوب از عالم قضاء الهى و سایه نورانى ربانى است که هیچ تغیر و پوسیدگى و زوال و اضمحلالى به آن راه ندارد. و به وسیله تسویلات کلامى و برهانهاى فلسفى امکان ندارد که کسى به این حقایق ایمان آورد بلکه ایمان به آنها نیازمند است به قریحه لطیف و قلب صیقلى شده و صفاى باطن که با ریاضت‏ها و خلوت نشسینى‏ها به دست مى‏آید.

و قدیم‏تر بودن در مراتب وجود بدان اعتبار است که به قدیم ذاتى اتصالش شدیدتر و به آن آستان نزدیک‏تر باشد. پس وجود به هر اندازه که به مبدأش نزدیک‏تر باشد حکم قدیم بودن در او ظاهرتر خواهد بود، و گر نه بدان اعتبار که هر موجودى با پروردگار و رب خود رابطه خاصى دارد همه فیض حضرتش قدیم است، و از این رو فرمود: «و همه منّت‏هاى تو قدیم است.»

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ آیاتِکَ بِاکْرَمِها، وَ کُلُّ آیاتِکَ کَریمَةٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِآیاتِکَ کُلِّها.

 [ح 21ح‏] «بار الها من از تو سؤال مى‏کنم به کریم‏ترین آیاتت، و همه آیات تو کریم است، بار الها من از تو سؤال مى‏کنم به همه آیاتت.»

در حرکت انعطافى است که سالک به مقامى مى‏رسد که همه موجودات را آیات خدا مى‏بیند

در قسمتى از مباحث گذشته تو را معلوم شد و در شرح بعضى از جمله‏هاى سابق چشم دلت باز شد بر اینکه سلسله وجود از عنصریات و فلکیات و اشباح و ارواح و غیب و شهود و نزول و صعودش همگى کتابهاى الهى و صحیفه‏هاى مکرم ربوبى و الواح و اوراقى هستند که از آسمان احدیت نازل شده‏اند، و هر مرتبه‏اى از مراتب آن و هر درجه‏اى از درجاتش از سلسله طولى و عرضى آیاتى هستند که بر گوش دل صاحبان یقین قرائت شده، کسانى که دلهاشان از کدورت عالم هیولى خالص گشته و گرد و غبار آن را از صفحه دل‏ زدوده‏اند و از خواب آن عالم بیدار شده‏اند، این آیات بر کسانى تلاوت شده که از گورستان عالم طبیعت برخاسته و از زندان تاریک ماده و زنجیرهاى دست و پاگیر آن رهایى یافته‏اند و همت نهایى خود را دنیاى پست و آرایش و زینت‏هاى آن قرار نداده‏اند و به زمین دل نبسته و آن را براى خود وطن نساخته‏اند، و اگر به دنیا آمدند براى کاشتن بوده نه براى درو کردن، که دنیا کشتزار آخرت است؛ و ورودشان به دنیا به خاطر حرکت انعطافى بود که انسان به واسطه آن حرکت انسان واقعى مى‏شود و از دنیا به وطن اصلى خود که جایگاه پدر ما آدم علیه السّلام بود باز مى‏گردد.

مولوى بدین معنى اشاره مى‏کند که مى‏گوید:

بشنو از نى چون حکایت مى‏کند             وز جداییها شکایت مى‏کند

 تا آنجا که گوید:

هر کسى کو باز ماند از اصل خویش             باز جوید روزگار وصل خویش‏

 تا آخر آنچه گفته است. بارى صاحبدلان در عالم دنیا حرکت انعطافى دارند که مقدمه تکمیل آنان است نه حرکت استقامتى که به فرموده شیخ عارف ما «دام ظله» پدر ما آدم مى‏خواست چنین حرکتى را داشته باشد. آنان در دنیا مانند مسافرى هستند که آماده کوچ و مهیاى مسافرت است. نظر آنان به دنیا از آن روست که دنیا نقشى است از آنچه در عالم غیب است، چنانکه امام صادق علیه السّلام بنابر آنچه روایت شده فرمود: «من هر چه دیدم خداى را پیش از آن و به همراه‏

آن و بعد از آن دیدم.»

سالکى که به این مقام برسد همه چیز را نشانى بیند از آنچه در غیب است، زیرا همه موجودات حتى جماد و نبات کتاب الهى است که سالک إلى اللّه و مجاهد فی سبیل اللّه از صفحات آن کتاب، اسماء و صفات الهى را به اندازه ظرف وجودى خود مى‏خواند.

 «در همه چیز نشانى است ز یکتایى او.»

بلکه سالک مجاهد هنگامى که در غیب هویت و مقام جمع احدیت مستهلک مى‏شود خودش وجود جامعى مى‏گردد همه مراتب اسماء و صفات را، و جهان مستقلى مى‏شود که همه چیز در آن است. در روایات ما از امام رضا علیه السّلام رسیده است که مى‏فرماید:

 «صاحبدلان به این مطلب رسیدند که هر چه در آنجاست معلوم نمى‏شود مگر به آنچه در اینجاست.»

انسان کامل به حکم جامعیت، آیت اللّه کبرى است‏

و بدان که انسان کامل از آن جهت که کون جامع و خلیفه خدا در زمین و نشانه او در همه عوالم است کریم‏ترین آیات الهى و بزرگترین حجت‏هاى اوست، چنانکه از مولاى ما و سرور ما امیر المؤمنین یا از سرور ما امام صادق (علیهما الصلاة و السلام) نقل شده که فرمود:

 «همانا صورت انسانى بزرگترین حجت خداست بر خلقش، و اوست همان کتابى که خدایش با دست خود نوشته، و اوست مجموع صورت همه جهانیان» تا آخر روایت که درود و سلام بر گوینده‏اش باد.

پس انسان به تنهایى واجد همه مراتب غیب و شهادت است، و با آنکه ذاتش بسیط است جامع همه کتابهاى الهى است، چنانکه در آثار علوى آمده بدین مضمون:

مپندار خود را همین خرد پیکر             که در اندرونت جهانى نهان است‏

 و شیخ کبیر محیى الدین عربى اندلسى گوید:

منم اصل قرآن، منم سوره حمد             منم جان جانان، نه آن جان تن‏ها

 اى برادر راه حقیقت، از خواب غفلت بیدار شو و چشم دل و دیده قلب را باز کن و کتاب نفس خود را قرائت نما که از براى گواهى کافى خواهد بود. خداى تعالى مى‏فرماید: «به زودى آیات خود را در جهان خارج و جان آدمیان به آنان نشان خواهیم داد تا حق براى آنان روشن گردد.» و گفته شده است:

نه دور است از قدرت بى کرانش             که گرد آورد در یکى تن، جهان را

 و مادامى که در حال غشوه عالم طبع، و مستى شراب هیولى هستى نمى‏توانى خود و خودیت خود را شهود کنى و کتاب ذاتت را بخوانى و زیور حقیقت وجودت را قرائت کنى. پس اى عزیز، از این ستم آباد تاریک و خانه وحشتناک وحشت‏زا و نشأه تنگ و تاریک به درآى و بخوان و پرواز کن.

تو را ز کنگره عرش مى‏زنند صفیر             ندانمت که در این دامگه چه افتاده است‏

 و حجاب طبع و طبیعت را پاره کن که تو از جهان قدس و طهارتى و از جایگاه نور و کرامت، چنانکه عارف شیرازى (قدّس سرّه) مى‏گوید:

چاک خواهم زدن این دلق ریایى چکنم             روح را صحبت ناجنس عذابى است الیم‏

 و چون حجابهاى ظلمانى را پاره کردى ظهور حق را در همه اشیاء و احاطه‏اش را بر آنها خواهى دید، و مشاهده خواهى نمود که آنها همه نشانه‏هاى اویند و دلیل‏هاى روشن او که با کمالاتشان بر کمال آفریننده و ایجاد کننده خود دلالت دارند.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِما انْتَ فِیهِ مِنَ الشَّأْنِ وَ الْجَبَرُوتِ، وَ اسْئَلُکَ بَکُلِّ شَأْنٍ وَحْدَهُ وَ جَبَروتٍ وَحْدَها.

 [ح 22ح‏] «بار الها از تو سؤال مى‏کنم به آنچه تو راست از شأن و جبروت، و سؤال مى‏کنم از تو به هر شأنى به تنهایى و به هر جبروتى به تنهایى.»

تجلى به اسم جامع و کل شئون، تنها براى انسان کامل امکان دارد

بدان اى سالک طالب، که خداى تعالى را به مقتضاى «کلّ یوم هو فى شأن» در هر آنى از زمان شأنى است؛ و تجلى به جمیع شئونات جز براى انسان کامل امکان ندارد، زیرا هر یک از موجودات از عوالم عقول مجرده و فرشتگان مهیمن و فرشتگان به صف کشیده گرفته تا نفوس کلیه الهیه و ملائکه مدبره که به تدبیر امور مأمورند و ساکنان ملکوت علیا و سایر مراتب ملکوت از فرشتگان زمینى، همه و همه مظهر اسم خاصى هستند که پروردگارشان به همان اسم بر آنان تجلى مى‏کند؛ و هر یک از آنان را مقامى است معلوم و معین، چنانکه در روایت است که «برخى از فرشتگان همیشه در رکوعند و به سجده نمى‏روند، و برخى دیگر همیشه در سجده‏اند و رکوع نمى‏کنند.» و این اشاره به آن است که تجاوز از مقام خود نتوانند کرد و قدم از محلى که دارند فراتر نتوانند گذاشت. و از این جهت بود که جبرئیل علیه السّلام در جواب رسول خدا که پرسید چرا به همراه من نمى‏آیى عرض کرد:

اگر بند انگشت برتر پرم             فروغ تجلى بسوزد پرم‏

 و اما اهل یثرب انسانیت و مدینه نبوت را مقام معین و محدودى نیست، و از این جهت بود که ولایت مطلقه علویه را که همه شئون الهیه بود حامل گردید و استحقاق خلافت تامه کبرى را یافت و صاحب مقام ظلومیت شد [1] که درباره‏اش گفته شده است: مقام ظلومیت عبارت است از تجاوز از همه مقامات، و شکستن بتهاى انانیات و انّیّات؛ و صاحب مقام جهولیت شد که عبارت است از فناء در فنا و مرتبه جهل مطلق و عدم محض.

پس هنگامى که پروردگار با یکایک اسمائش بر سالک تجلى کرد و به مقام هر یک از اسماء خاص تحقق یافت قلبش قابلیت مى‏یابد که اسم جامع که داراى همه شئونات است و تمام جبروت و سلطان در آن است در آن قلب تجلى نماید اولا به وحدت جمعى و کثرت در وحدت، و ثانیا به کثرت تفصیلى و بقاء بعد از فناء. و وحدت در کثرت آن گاه است که از پروردگار خود سؤال مى‏کند به آنچه او راست از شأن و جبروت در حضرت جمع به طریق وحدت، و به هر شأنى‏

__________________________________________________

 [1] اشاره به آیه شریفه است: انّا عَرَضْنَا الامانَةَ عَلَى السَّمواتِ و الارْضِ وَ الْجِبالِ فَابَیْنَ انْ یَحْمِلْنَها وَ اشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَها الانْسانُ انَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. (احزاب- 72).

به تنهایى و به هر جبروتى به تنهایى در حضرت واحدیت و تجلى اسمایى و صفاتى و افعالى به طریق بسط و تفصیل.

و با رسیدن به این مرتبه مراتب سیر و ترقى پایان مى‏پذیرد. و این آخرین مرتبه سیر إلى اللّه است و سفر چهارم است که عبارت است از بقاء بعد از فناء پس از استهلاک تام سالک، زیرا حفظ نمودن حضرات و تمکن یافتن در مقام جمع و تفصیل و وحدت و کثرت از بالاترین مراتب انسانیت است و از تمام‏ترین مراحل سیر و سلوک است. [1] و حقیقت این مقام براى هیچ کس از اهل سلوک و اصحاب معرفت اتفاق نیفتاده مگر از براى پیغمبر اکرم و رسول مکرم ما و اولیاء آن حضرت که از مشکات او علم و معرفت را اقتباس نموده‏اند، و مصباح ذات و صفاتش چراغ راه سلوک آنان بوده است.

__________________________________________________

 [1] براى تمکن در این مقام و محو شدن تلوین بود که آیه شریفه فَاسْتَقِمْ کَما امِرْتَ (هود- 112) نازل شد و پیغمبر فرمود: سوره هود مرا پیر کرد. گفته شده است که به خاطر این آیه بود، هر چند شیخ عارف کامل مرحوم شاه آبادى فرموده است که این روایت نظر به آن دارد که استقامت امت نیز از آن حضرت خواسته شده، زیرا این آیه در دو سوره از قرآن است، سوره شورى و سوره هود، و در سوره هود است که جمله: وَ مَنْ تابَ مَعَکَ را به دنبال دارد. و چون امت از فروع شجره نبوتند از این رو آن حضرت مأمور به استقامت امت نیز شده است. (مترجم)

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِما تُجیبُنى [بِهِ‏] حینَ اسْئَلُکَ فَاجِبْنى یا اللّهُ.

 [ح 23ح‏] «بار الها از تو سؤال مى‏کنم به آنچه که هر گاه به آن از تو سؤال کنم مرا اجابت خواهى کرد، پس اجابتم فرما اى اللّه.»

اجابت دعاى سالک در آغاز سلوک و انجام آن به وسیله اسم اعظم است‏

از آنجایى که اسماء الهى همگى از مظاهر اسم اعظم‏اند که اسم اعظم محیط بر آنها و جامع همه آنهاست به طور وحدت و بساطت و بر همه اسماء حکومت دارد و بر کلیه آنها غلبه و سلطنت دارد، چون این مطلب بر قلب سالکى که به مقام اسم اعظم تحقق فعلى یافته منکشف شد مى‏بیند که در ابتداى سلوکش مظاهر اسم اعظم بودند که دعاى او را اجابت مى‏کردند و در پایان سلوکش خود اسم اعظم اجابت او را مى‏کند. از این روست که مى‏گوید: «بار الها من از تو سؤال مى‏کنم به آنچه اجابتم مى‏کنى آن گاه که از تو سؤال کنم به آن» از

اسماء الهى که همه آنها به اسم اعظم باز مى‏گردند، و لذا به دنبال آن مى‏گوید: «اجابتم کن اى اللّه» که اجابت را از اسم اعظم مى‏خواهد، زیرا اسم اعظم است که حافظ مراتب اوست و او را تحت تربیت خود گرفته و نمى‏گذارد دست دزدان راه و وسوسه کنندگان در دلش به او راه یابد. و چون اجابت خواستن از اللّه اشاره به آن است که اسم اعظم الهى است که به همه اسماء احاطه دارد و اوست اجابت کننده در اول و آخر و اوست ظاهر و باطن، افتتاح سخن با «اللّهمّ» (به معنى یا اللّه) کرد و ختم سخن را نیز با اللّه کرد و گفت: «فأجبنى یا اللّه.»

پایان آنچه مى‏خواستیم از شرح این دعا؛ و سپاس خداى را در اول و آخر و در ظاهر و باطن، و درود خدا بر محمّد و اولاد پاکش باد.

به تاریخ یکهزار و سیصد و چهل و هفت هجرى قمرى این شرح پایان یافت.

تذکر:

به منظور حفظ مقام ادب نسبت به استاد الهى و امام امت اسلامى ایران جملاتى از آخر کتاب ترجمه نشد که این گونه تعبیرات از زبان خود آن حضرت زیباست و ما را نرسد که چنین جسارتى در ترجمه آن داشته باشیم. و الحمد للّه أولا و آخرا.

ترجمه این سفر شریف در هشتم ماه شعبان 1400 هجرى قمرى انجام یافت.

خدایا چنان کن در انجام کار             تو خشنود باشى و ما رستگار

 العبد المفتاق إلى رحمة ربه: السید احمد الفهرى []

مختصر فی شرح الدعاء المتعلّق بالأسحار

تألیف سماحة آیة اللّه العظمى الامام الخمینى (رضوان اللّه تعالى علیه)

[خطبة المؤلف‏]

بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه، الباسط ببهائه على سکّان الملک و الملکوت، و الساطع بسنائه على قطّان الجبروت و اللاهوت، تجلّى من غیب الهویّة بجماله الأجمل و لا حجاب له الاّ جلاله، و اختفى فی ظهوره الأظهر و لا ظهور لشی‏ء الاّ جماله، ظهر بذاته من عین الجمع فی مجالى صفاته، و بصفاته من الکنزیة المختفیة فی ملابس آیاته، و عنده مفاتح غیب الأرواح و شهود الأشباح. فسبحان من اله صعد إلى السماء العلیا، و هبط إلى الأرض السفلى، وَ هُوَ الّذى فِى السَّماءِ الهٌ وَ فِى الْأرْضِ الهٌ «1» وَ لَوْ دُلیتُمْ الَى الاْرضِ السُّفْلى‏ لَهَبَطْتُمْ عَلَى اللّهِ.

و الصلوة و السلام على مفتاح الوجود، و الرابط بین الشاهد و المشهود، باب الأبواب بغیب الهویة، المتردّى بردائه العمائیة، الحافظ للحضرات الخمس الالهیة، الّذى تدلّى و افتقر، و استقام بأمره کما أمر.

مفتاح الدائرة و مختمها، و مؤخّر السلسلة و مقدّمها، محمّد صلّى اللّه علیه و آله المصطفین من اللّه، الّذین بهم فتح اللّه، و بمعرفتهم عرف اللّه، الأسباب المتّصلة بین سماء الالهیة و أراضى الخلقیة، الظاهر فیهم‏ الولایة، و الباطن فیهم النبوة و الرسالة، الهادین بالهدایة التکوینیة سرّا، و التشریعیة جهرا، الآیات التامّات، و الأنوار الباهرات.

و اللعن على أعدائهم، مظاهر الشیطان و البهائم على هیکل الانسان، سیّما أصل الشجرة الخبیثة، الى یوم یحشرون على صور تحسن عندها القردة، جزاء بما کانوا یعملون.

أما بعد، فیقول المفتقر إلى الرب العظیم، و المفتخر بالانتساب إلى الرسول الکریم، السید روح اللّه بن السید مصطفى الموسوى الخمینى- عفى عنهما-: لمّا کان من أعظم النعم على العباد، و الرحمة الواسعة فى البلاد، الأدعیة المأثورة من خزاین الوحى و الشریعة، و حملة العلم و الحکمة، لأنّها الرابطة المعنویة بین الخالق و المخلوق، و الحبل المتصل بین العاشق و المعشوق، و الوسیلة للدخول بحصنه الحصین، و التمسّک بالعروة الوثقى و الحبل المتین، و من المستبین عدم امکان الوصول بهذا الغرض الأقصى و المقصد الأعلى الاّ مع التوجه بقدر الاستطاعة إلى معناها، و بمقدار القدرة إلى سرّها و مغزاها؛ و رأیت أن الدعاء المشهور الموسوم بالمباهلة المأثور من الأئمة الأطهار للتوسل به فی الأسحار إلى نور الانوار، من أجلّ الادعیة قدرا، و أرفعها منزلة، لاشتماله على الصفات الحسنى الالهیة، و الأمثال العلیا الربوبیة، و فیه الاسم الأعظم، و التجلّى الأتمّ الأقدم، فأردت أن أشرحه من بعض الوجوه بمقدار الاستعداد، مع قلّة الباع و قصور الاطلاع. فیا من حرباء أراد أن یصف البیضاء! و عامش قصد أن ینظر إلى اشراق الضیاء! و لکن أقول و بالحق أقول:

جاءت سلیمان یوم العید قبّرة             أتت بفخذ جراد کان فی فیها

ترنّمت بفصیح القول و اعتذرت             انّ الهدایا على مقدار مهدیها

 

فها أنا أشرع فی المقصود، مع الاستنفاق من الرب الودود، و الاستمداد من الأرواح المطهرة و الأنفاس الطاهرة من الأنبیاء العظام و الأولیاء الکرام علیهم السّلام.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ بَهائِکَ بِأبْهاهُ، وَ کُلُّ بَهائِکَ بَهِىٌّ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِبَهائِکَ کُلِّهِ.

قول الداعى: «اللّهمّ» أصله «یا اللّه». و اعلم أن الانسان هو الکون الجامع لجمیع المراتب العینیة و المثالیة و الحسیّة، منطو فیه العوالم الغیبیة و الشهادیة و ما فیها، کما قال اللّه تعالى: وَ عَلَّمَ آدَمَ الاسْماءَ کُلَّها. «1» و قال مولینا و مولى الموحدین- صلوات اللّه علیه- على ما نقل:

أ تزعم أنّک جرم صغیر             و فیک انطوى العالم الأکبر

 فهو مع الملک ملک، و مع الملکوت ملکوت، و مع الجبروت جبروت. و روى عنه و عن الصادق علیهما السلام: اعلم انّ الصّورة الانسانیّة هى اکبر حجج اللّه على خلقه، و هی الکتاب الّذى کتبه بیده، و هی الهیکل الّذى بناه بحکمته، و هی مجموع صورة العالمین، و هی المختصر من اللّوح المحفوظ، و هی الشّاهد على کلّ غائب، و هی الطّریق المستقیم الى کلّ خیر، و الصّراط الممدود بین الجنّة و النار. انتهى.

فهو خلیفة اللّه على خلقه، مخلوق على صورته، متصرف فی بلاده، مخلّع بخلع أسمائه و صفاته، نافذ فی خزائن ملکه و ملکوته، منفوخ فیه الروح من الحضرة الالهیة، ظاهره نسخة الملک و الملکوت، و باطنه خزانة الحىّ الّذى لا یموت.

و لمّا کان جامعا لجمیع الصور الکونیة الالهیة کان مربّى بالاسم الأعظم، المحیط لجمیع الأسماء و الصفات، الحاکم على جمیع الرسوم و التعیّنات. فالحضرة الالهیة رب الانسان الجامع الکامل. و ینبغى له أن یدعو ربه بالاسم المناسب لمقامه، و الحافظ له من منافراته. و لهذا استعیذ باللّه من الشیطان الرجیم [1] دون سایر الأسماء، و صار مأمورا بالاستعاذة برب النّاس فی قوله تعالى: قُلْ اعُوذُ بِرَبِّ النّاس «1» من شر الّذى ینافر مرتبته و کمالاته، و هو الوسوسة فی صدره من الموسوس القاطع لطریقه فی سلوک المعرفة.

قال العارف الکامل کمال الدین عبد الرزاق الکاشانى فی تأویلاته:

 «الانسان هو الکون الجامع الحاصر لجمیع مراتب الوجود. فربّه الّذى أوجده فأفاض علیه کماله هو الذات باعتبار جمیع الأسماء بحسب البدایة المعبّر عنه ب «اللّه»، و لهذا قال تعالى: ما مَنَعَکَ انْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِیَدَىَّ «2» بالمتقابلین کاللطف و القهر، و الجلال و الجمال الشاملین لجمیعها.»

انتهى بعین ألفاظه.

فالمتکفل لعوده من أسفل السافلین، و استرجاعه من الهاویة المظلمة الى دار کرامته و أمانه، و اخراجه من الظلمات إلى النور، و حفظه من‏

__________________________________________________

 [1] قال تعالى: فاذا قرأت القرآن فاستعذ باللّه من الشیطان الرجیم. (النحل- 98)

قطّاع طریقه فی السلوک هو اللّه، کما قال تعالى: اللّهُ وَلِىُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النُّور. «1» فالسالک فی سلوکه بقدم المعرفة إلى اللّه بمنزلة مسافر یسافر فی الطریق الموحش المظلم إلى حبیبه، و الشیطان قاطع الطریق فی هذا المسلک، و اللّه تعالى هو الحافظ باسمه الجامع المحیط. فلا بد للداعى و السالک من التوسل و التضرع إلى حافظه و مربیّه بقوله: «اللّهمّ» أو «یا اللّه». و هذا سرّ تصدّر أکثر الأدعیة به، و ان کان التمسک بسایر الأسماء الالهیة أیضا حسن بنظر آخر، و هو استهلاک التعیّنات الأسمائیة و الصفاتیة فی أحدیة الجمع على ما سیجی‏ء فی سرّ الرجوع عن اثبات الأفضلیة فی فقرات الدعاء الى قوله: «و کلّ بهائک بهىّ» الى غیر ذلک.

 «انّى» لم یکن هذا فی الحقیقة اثبات الأنانیة، لأن الأنانیة تنافى السؤال، و الداعى یقول: «انّى أسئلک». و هذا نظیر قوله تعالى: انْتُمُ الْفُقَراءُ الَى اللّهِ «2»، مع أن الأنتمیة السوائیة مدار الاستغناء لا الفقر. فما کان منافیا لمقام السالک إلى اللّه تعالى اثبات الاستقلال و الاستغناء کتسمیة أنتم فی قوله تعالى: انْ هِىَ الاّ اسْماءٌ سَمَّیْتُموها انْتُمْ «3» و أما اثبات الأنانیة فى مقام التذلل و اظهار الفقر فلیس مذموما، بل لیس من اثبات الأنانیة.

نظیر أنتم فی قوله: یا ایُّهَا النّاسُ انْتُمُ الْفُقَراءُ الَى اللّهِ. بل حفظ مقام العبودیة و التوجه إلى الفقر و الفاقة ان کان فی الصحو الثانى فهو من أتمّ مراتب الانسانیة، المشار إلیه بقوله صلّى اللّه علیه و آله و سلّم على ما حکى: کان اخى موسى علیه السّلام عینه الیمنى عمیاء، و اخى عیسى عینه الیسرى عمیاء، و انا ذو العینین. فحفظ مقام الکثرة فی الوحدة، و الوحدة فی الکثرة لم یتیسّر لأحد من الأنبیاء المرسلین الاّ لخاتمهم بالأصالة و أوصیائه بالتبعیة، صلّى اللّه علیهم أجمعین.

 «اسئلک»، السؤال بلسان الاستعداد غیر مردود، و دعاؤه مقبول مستجاب، لأن الفاعل تامّ و فوق التمام، و الفیض کامل و فوق الکمال، و عدم ظهور الفیض و افاضته من قبل نقصان الاستعداد. فاذا استعدّ القابل لقبوله فیفیض علیه من الخزائن التی لا تنتهى و لا تنفد، و من المعادن الّتى لا تنتهى و لا تنقص. فینبغى للداعى أن یبالغ فی تنزیه باطنه و تخلیة قلبه من الأرجاس و الملکات الرذیلة حتى یسرى دعاء قاله الى حاله، و حاله إلى استعداده، و علنه إلى سرّه، لیستجاب دعاه و یصل إلى مناه.

فاجتهد لأن یکون سرّک داعیا، و باطنک طالبا، حتى ینفتح على قلبک أبواب الملکوت، و ینکشف على سرّک أسرار الجبروت، و یجرى فلک عقلک فی بحار الخیر و البرکات، حتى یصل إلى ساحل النجاة، و ینجى من ورطة الهلکات، و یطیر بجناحیه إلى عالم الأنوار عن هذه القریة الظلمانیة و دار البوار. و ایاک و أن تجعل الغایة لهذه الصفات الحسنى و الأمثال العلیا الّتى بها تقوم السموات و الأرضون، و بنورها تنوّرت العالمون، الشهوات الدنیّة الداثرة البالیة، و الأغراض الحیوانیة، و الکمالات البهیمیة و السبُعیة. و علیک بطلب الکرامات الالهیة، و الأنوار العقلیة، و الکمالات اللائقة بالانسان بما هو الانسان، و الجنّات الّتى عرضها کعرض السموات و الأرض. و هذه أیضا فی بدو السلوک و السیر، و الاّ فحسنات الأبرار سیّئات المقرّبین. فالعارف الکامل من جعل قلبه هیولى لکل صورة أورد علیه المحبوب، فلا یطلب‏

صورة و فعلیة، و تجاوز عن الکونین، و ارتفع عن النشأتین، کما قال العارف الشیرازى:

         در ضمیر ما نمى‏گنجد به غیر از دوست کس             هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس‏

 و قال فی موضع آخر:

         نیست در لوح دلم جز الف قامت دوست             چکنم حرف دگر یاد نداد استادم‏

 و هذا هو حقیقة الاخلاص الذی أشار إلیه بقوله: من أخلص للّه اربعین صباحا جرت ینابیع الحکمة من قلبه على لسانه «1».

و فی الکافى عن أبی الحسن الرضا علیه السّلام: انّ امیر المؤمنین (صلوات اللّه علیه) کان یقول: طوبى لمن اخلص للّه العبادة و الدّعاء، و لم یشغل قلبه بما ترى عیناه، و لم ینس ذکر اللّه بما تسمع اذناه، و لم یحزن صدره بما اعطى غیره «2».

هذا، فتبّا لعبد یدّعى العبودیة ثم دعا سیّده و مولاه بالأسماء و الصفات التی قامت بها سموات الأرواح و أراضى الأشباح، و کان مسئوله الشهوات النفسانیة، و الرذایل الحیوانیة، و الظلمات التی بعضها فوق بعض، و الریاسات الباطلة، و بسط الید فی البلاد، و التسلط على العباد.                        شرح دعاى سحر، ص: 213

         تو را ز کنگره عرش مى‏زنند صفیر             ندانمت که در این دامگه چه افتاده است؟

 و طوبى لعبد عبد الرب له، و أخلص للّه، و لا ینظر الاّ إلیه، و لا یکون مشتریا للشهوات الدنیویة، أو للمقامات الاخرویة.

         غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود             ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است‏

مِنْ بَهائِکَ بِأبْهاهُ وَ کُلُّ بَهائِکَ بَهِىٌّ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِبَهائِکَ کُلِّهِ.

 «مِنْ بَهائِکَ» متعلق ب «أبهاه»، و هو متعلق ب «أسئلک». أى أسئلک بأبهى من بهائک؛ و کذلک سایر الفقرات.

و اعلم أن السالک بقدم المعرفة إلى اللّه لا یصل إلى الغایة القصوى و لا یستهلک فی أحدیة الجمع و لا یشاهد ربه المطلق الاّ بعد تدرّجه فی السیر إلى منازل و مدارج و مراحل و معارج من الخلق إلى الحق المقید، و یزیل القید یسیرا یسیرا، و ینتقل من نشأة إلى نشأة و من منزل إلى منزل حتى ینتهى إلى الحق المطلق، کما هو المشار إلیه فی الکتاب الالهى لطریقة شیخ الأنبیاء (علیه و علیهم الصلوة و السلام) بقوله تعالى: فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأْى‏ کَوْکَباً قالَ هذا رَبّى- الى قوله- انّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَ الارْضَ حَنیفاً مُسْلِماً وَ ما انَا مِنَ الْمُشْرِکینَ. «1» فتدرّج من ظلمات عالم الطبیعة متدرجا مرتقیا إلى عالم الربوبیة.

فطلوع ربوبیة النفس متجلّیة بصورة الزهرة. فارتقى عنها فرأى الافول و الغروب لها، فانتقل من هذا المنزل إلى منزل القلب الطالع قمر القلب من افق وجوده، فرأى ربوبیته، فتدرّج عن هذا المقام إلى طلوع شمس الروح. فلمّا أفلت بسطوع نور الحق و طلوع الشمس الحقیقى نفى الربوبیة فیها و توجه إلى فاطرها و خلص عن کلّ اسم و رسم و تعیّن و وسم، و أناخ راحلته عند الرب المطلق.

فالعبور عن منازل الحواس و التخیّلات و التعقّلات، و التجاوز عن دار الغرور إلى غایة الغایات، و التحقق بنفى الصفات و الرسوم و الجهات عینا و علما لا یمکن الاّ بعد التدرّج فی الأوساط من البرازخ السافلة و العالیة إلى عالم الاخرة، و منها إلى عالم الأسماء و الصفات، من التی کانت أقلّ حیطة إلى أکثر حیطة، الى الالهیة المطلقة، الى أحدیة عین الجمع المستهلک فیها کل التجلّیات الخلقیة و الأسمائیة و الصفاتیة الفانیة فیها التعیّنات العلمیة و العینیة. و أشار المولوى إلى هذا التدرّج بقوله:

از جمادى مردم و نامى شدم             وز نما مردم ز حیوان سر زدم‏

 الى قوله:

پس عدم گردم عدم چون ارغنون             گویدم کانّا إلیه راجعون‏

 و هذا هو الظلومیة المشار إلیها بقوله تعالى: انَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً. «1» و هذا مقام «أو ادنى» «2» أخیرة مقامات الانسان. بل لم یکن ههنا مقام‏ و لا صاحب مقام. و هذا مقام الهیمان المشار إلیه بقوله تعالى: ن، وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ «1» على بعض الاحتمالات. فاذا بلغ السالک إلى الحضرة الالهیة، و رأى بعین البصیرة الحضرة الواحدیة، و تجلّى له ربه بالتجلّیات الأسمائیة و الصفاتیة، و توجه إلى محیطیة بعض الأسماء و الصفات، و محاطیة بعضها، و فضیلة بعضها، و أفضلیة الاخرى، یسأل ربه باللسان المناسب لنشأته، و یدعو بالدعاء اللائق بحضرته بأبهى الصفات و أجملها، و أشرف الآیات و أکملها، فیسرى من لسان حاله إلى قاله و من سرّه إلى مقاله، فیقول: «اسئلک من بهائک بابهاه» الى غیر ذلک.

و السؤال فی الحضرة الالهیة بطور یخالف طور السؤال فی الحضرة الغیب المقید، و هو یخالف السؤال فی الشهادة، و مسئولاتها أیضا متفاوتة بمناسبة النشئات، کما سیجی‏ء فی قوله علیه السّلام: «اللّهمّ انّى أسئلک من مسائلک بأحبّها إلیک». هذا؛ و اذا تجاوز عن الحضرة الالهیة إلى حضرة الأحدیة الجمعیة المستهلکة فیها الحضرات، الفانیة فیها التعیّنات و التکثّرات، و تجلّى علیه بالمالکیة المطلقة، کما قال: لِمَن الْمُلْکُ الْیَوْم؟ «2» و حیث لم یکن فی هذا الیوم خلق و أمر و لا اسم و رسم، ورد أن لا یجیبه الاّ نفسه، فقال: لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ، «3» ففى هذا المقام لم یکن سؤال و لا مسئول و لا سائل، و هو السکر الذی هو هیمان و دهشة و اضطراب بمشاهدة جمال المحبوب فجأة.

فاذا أفاق بتوفیقات محبوبه عن هذا الهیمان و الدهش، و صحا عن‏ المحو و أمکنه التمیّز و التفرقة لتمکّن الشهود فیه و استقامته و استقراره و حفظه الحضرات الخمس، یرى أن الصفات التی یراها فی الصحو الأول بعضها أبهى و بعضها بهىّ، و بعضها أکمل، و بعضها کامل، کلّها من تجلّیات ذات أحدىّ محض، و لمعات جمال نور حقیقى بحت. فلا یرى فی هذا المقام أفضلیة و أشرفیة، بل یرى کلّها شرف و بهاء و جمال و ضیاء، فیقول: «کلّ بهائک بهىّ، و کلّ شرفک شریف» لم یکن أشرفیة فى البین، و تکون کلّها أمواج بحر وجودک، و لمعات نور ذاتک، و کلّها متّحدة مع الکل، و کلّها مع الذات. فاثبات التفضیل فی الصحو الأول، و نفیها فی الصحو بعد المحو مع ارجاع الکثرات إلیه.

هذا اذا کان النظر إلى التجلیات الصفاتیة و الأسمائیة و أما اذا کان المنظور التجلّیات الخلقیة و المظاهر الحسنى الفعلیة فالعروج إلى مقام التحقق بالمشیّة المطلقة المستهلکة فیها التعیّنات الفعلیة لا یمکن الاّ بعد التدرج فی مراتب التعیّنات، فمن عالم الطبیعة یعرج إلى عالم المثال و الملکوت متدرجا فی مراتبها، و منهما إلى عالم الأرواح المقدسة بمراتبها، و منه إلى مقام المشیّة التی استهلک فی عینها جمیع الموجودات الخاصة و التعیّنات الفعلیة. و هذا هو مقام التدلّى فی قوله تعالى: دَنا فَتَدَلّى‏. «1»

فالمتدلّى بذاته الذی لم یکن حیثیته الاّ التدلّى، و لم یکن ذاتا یعرض لها التدلى، و الفقر الذی هو الفقر المطلق، و هو المشیّة المطلقة المعبّر عنها بالفیض المقدس و الرحمة الواسعة و الاسم الأعظم و الولایة المطلقة المحمدیة أو المقام العلوى، و هو اللواء التی آدم و من دونه تحتها، و المشار إلیه بقوله: کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطین- أو بین الجسد و الرّوح، أى لا روح و لا جسد؛ و هو العروة الوثقى و الحبل الممدود بین‏ سماء الالهیة و اراضى الخلقیة. و فی دعاء الندبة قوله علیه السّلام: أین باب اللّه الّذى منه یؤتى؟ أین وجه اللّه الّذى إلیه یتوجّه الاولیاء؟ این السّبب المتّصل بین الارض و السّماء.

و فی الکافى عن المفضّل: «قال: قلت لأبى عبد اللّه علیه السّلام: کیف کنتم حیث کنتم فی الأظلّة؟ فقال: یا مفضّل، کنّا عند ربّنا، لیس عنده احد غیرنا فى ظلّة خضراء، نسبّحه و نقدّسه و نهلّله و نمجّده. و ما من ملک مقرّب و لا ذى روح غیرنا، حتّى بدا له فی خلق الأشیاء، فخلق ما شاء، کیف شاء، من الملائکة و غیرهم. ثمّ أنهى علم ذلک إلینا «1». و الأخبار من طریق أهل البیت علیهم السلام بهذا المضمون کثیرة.

فشهود هذا المقام أو التحقق به لا یتیسر الاّ بعد التدرج فی مراقى التعیّنات، فقبل الوصول إلى هذا المقام یرى السالک بعض الأسماء الالهیة أبهى من بعض، کالعقول المجردة و الملائکة المهیمنة «2»، فیسأل بأبهى و أجمل و أکمل. فاذا وصل إلى مقام القرب المطلق، و شهد الرحمة الواسعة و الوجود المطلق و الظل المنبسط و الوجه الباقى، الفانى فیه کل الوجودات و المستهلک فیه کل العوالم من الأجساد المظلمة و الأرواح المنورة یرى أن نسبة المشیّة إلى کلّها على السواء.

فهى مع کل شی‏ء: أیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ «3»، وَ هُوَ مَعَکُمْ، «4» وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَیْهِ مِنْکُمْ، «5» وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ. «6» فعند ذلک ینفى الأفضلیة و یقول: «کلّ بهائک بهىّ، و کلّ جمالک جمیل». و ما ذکرنا مشترک بین جمیع الفقرات و ان کان بعضها بالمقام الأول أنسب و بعضها بالثانى ألیق.

و أما ما اختصّت به هذه الفقرة، فالبهاء هو الحسن، و الحسن هو الوجود. فکل خیر و بهاء و حسن و سناء فهو من برکات الوجود و أظلاله، حتى قالوا: «مسألة أن الوجود خیر و بهاء بدیهیة».

فالوجود کلّه حسن و بهاء و نور و ضیاء. و کلّما کان الوجود أقوى کان البهاء أتمّ و أبهى. فالهیولى لخسّة وجودها و نقصان فعلیتها دار الوحشة و الظلمة، و مرکز الشرور، و منبع الدنائة، و یدور علیها رحى الذمیمة و الکدورة. فهى لنقصان وجودها و ضعف نوریتها کالمرأة الدمیمة المشفقة عن استعلان قبحها، کما قال الشیخ: «و الدنیا لوقوعها فی نعال الوجود و أخیرة تنزلاته یدعى بأسفل السافلین»، و ان کانت بنظر أهلها بهیّة حسناء لذیذة، لأن کل حزب بما لدیهم فرحون. «1» فاذا ظهر سلطان الآخرة، و انکشفت الحقیقة بارتفاع الحجب عن بصیرة القلب و تنبّهت الأعین عن نوم الغفلة، و بعثت الأنفس عن مراقد الجهالة عرفت حالها و مرجعها و مآلها، و انکشفت دمیمتها و قبحها و ظلمتها و وحشتها.

روى عن النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: یحشر بعض النّاس على صور تحسن عندها القردة و الخنازیر. و هذا الکمال الحیوانى و الخیر البهیمى و السبعى أیضا من برکات الوجود و خیراته و نوره و بهائه.

فکلّما خلص الوجود من شوب الأعدام و الفقدانات، و اختلاط الجهل و الظلمات، یصیر بمقدار خلوصه بهیّا حسنا. فالعالم المثال أبهى من ظلمات الطبیعة، و عالم الروحانیات و المقربین من المجردات أبهى‏ منهما، و العالم الربوبى أبهى من الکل لخلوصه عن شوب النقص، و تقدسه عن اختلاط الأعدام، و تنزهه عن الماهیة و لواحقها، بل لا بهاء الاّ منه، و لا حسن و لا ضیاء الاّ لدیه، و هو کل البهاء، و کلّه البهاء.

قال السید المحقق الداماد (قدس سره) فى القبسات على ما نقل: «و هو تعالى کل الوجود، و کله الوجود، و کل البهاء و الکمال، و هو کله البهاء و الکمال، و ما سواه على الاطلاق لمعات نوره و رشحات وجوده و ظلال ذاته.» انتهى.

فهو تعالى بهاء بلا شوب الظلمة، کمال بلا غبار النقیصة، سناء بلا اختلاط الکدورة، لکونه وجودا بلا عدم، و انّیة بلا مهیة. و العالم باعتبار کونه علاقة له و منتسبا إلیه و ظلّه المنبسط على الهیاکل الظلمانیة و الرحمة الواسعة على الأرض الهیولائیة بهاء و نور و اشراق و ظهور، قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِهِ «1» و ظل النور نور، الَمْ تَرَ الى‏ رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ «2»، و باعتبار نفسه هلاک و ظلمة و وحشة و نفرة، کُلُّ شَىْ‏ءٍ هالِکٌ الاّ وَجْهَهُ «3». فالوجه الباقى بعد استهلاک التعینات و فناء المهیات، هو جهة الوجوب المتدلّیة إلیه التی لم تکن مستقلة بالتقوم و التحقق، و لا حکم لها بحیالها، فهى بهذا النظر هو. و روى عن النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: لو دلیتم الى الأرض السّفلى لهبطتم على اللّه.

فهو هو المطلق و البهاء التام، لا هویة و لا بهاء لغیره، و العالم بجهته السوائیة لم یکن له البهاء و الهویة، و لا الوجود و الحقیقة، فهو خیال فی خیال. و الکلى الطبیعى غیر موجود. فاذا لم یکن موجودا فکیف یکون‏ له البهاء و النور و الشرف و الظهور؟ بل هو النقصان و القصور و الهلاک و الدثور.

إبانة

ان من الصفات الالهیة ما لها الحیطة التامة على سایر الصفات کالأئمة السبعة. و منها ما لم یکن کذلک و ان کانت له المحیطیة و المحاطیة أیضا. و بهذا یمکن تحصیل الفرق بین صفة البهاء و الجمال، فان البهاء هو الضیاء المأخوذ فیه الظهور و البروز، دون الجمال. فالصفات الثبوتیة کلها جمال و بعضها بهاء.

و البهى من أسماء الذات باعتبار، و من أسماء الصفات بآخر، و من أسماء الأفعال باعتبار ثالث، و ان کان بأسماء الصفات و الأفعال أشبه. و الجمیل من أسماء الذات بوجه، و من أسماء الصفات بوجه دون أسماء الأفعال و ان کان بأسماء الصفات أشبه و أنسب، و سیأتی ان شاء اللّه فی شرح قوله علیه السّلام: «اللّهمّ انّى أسئلک من قولک بأرضاه» ما یفیدک فی هذا المقام أیضا.

فى ذکر کلام بعض المشایخ، نقل و کشف‏

قال بعض أعاظم المشایخ من أهل السیر و المعرفة (رضوان اللّه علیه) فى کتابه الموسوم بأسرار الصلوة فی تفسیر «بسم اللّه الرحمن الرحیم» بحسب أسرار الحروف، بعد ذکر أخبار، منها ما روى فی الکافى و التوحید و المعانى عن العیاشى، عن أبی عبد اللّه علیه السّلام: الباء بهاء اللّه، و السین سناء اللّه، و المیم مجد اللّه. و القمى عن الباقر و الصادق و الرضا علیهم السلام مثله، و لکن بدل «مجد اللّه» «ملک اللّه» بهذه العبارة:

«أقول: یعرف من هذه الأخبار و غیرها مما روى فی الأبواب المختلفة أن عالم الحروف عالم فی قبال العوالم کلها، و ترتیبها أیضا مطابق مع ترتیبها. فالألف کأنه یدلّ على واجب الوجود، و الباء على المخلوق الأول، و هو العقل الأول و النور الأول، و هو بعینه نور نبیّنا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم، و لذا عبّر عنه ببهاء اللّه، لأن البهاء بمعنى الحسن و الجمال؛ و المخلوق الأول انما هو ظهور جمال الحق. بل التدقیق فی معنى البهاء انه عبارة عن النور مع هیبة و وقار، فهو المساوق الجامع للجمال و الجلال.» انتهى ما رمناه من کلامه (زید فی علوّ مقامه).

أقول: ان الصفات المتقابلة لاجتماعها فی عین الوجود بنحو البساطة و التنزه عن الکثرة، الکلّ منطو فی الکلّ، و فی کل صفة جمال جلال، و فى کل جلال جمال، الاّ أن بعض الصفات ظهور الجمال و بطون الجلال و بعضها بالعکس. فکل صفة کان الجمال فیها الظاهر فهى صفة الجمال، و کل ما کان الجلال فیه الظاهر فهو صفة الجلال. و البهاء و ان کان النور مع هیبة و وقار، و جامع للجمال و الجلال الاّ أن الهیبة فیه بمرتبة البطون، و النور بمرتبة الظهور، فهو من صفات الجمال الباطن فیه الجلال. و لمّا کان الجمال ما تعلق باللطف بلا اعتبار الظهور و عدمه فیه کان البهاء محاطا به و هو محیط به. و ما ذکر جار فی مرتبة الفعل و التجلّى العینى حذوا بالحذو. فالبهاء ظهور جمال الحق و الجلال مختف فیه، و العقل ظهور جمال الحق، و الشیطان ظهور جلاله، و الجنة و مقاماتها ظهور الجمال و بطون الجلال، و النار و درکاتها بالعکس.

ان قلت: أ لیس قد ورد فی بعض الأخبار من طریق أهل البیت الأطهار صلوات اللّه علیهم: بالباء ظهر الوجود، و بالنقطة تحت الباء تمیّز العابد عن المعبود؟ و ظهور الوجود بالمشیّة فانّه الحق المخلوق به؟ و فی‏ بعض الأخبار: خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة، و المشیّة بنفسها. فما وجه جعل الباء [باء- ظ] البهاء عالم العقل؟

قلت: هذا أیضا صحیح بوجه، فان العقل بوجه مقام المشیة لکونه ظهورها و مقام اجمال العوالم، کما تحقق فی محله أن شیئیة الشی‏ء بصورة تمامه و کماله.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ جَمالِکَ بِاجْمَلِهِ، وَ کُلُّ جَمالِکَ جَمیلٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِجَمالِکَ کُلِّهِ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ جَلالِکَ بِاجَلِّهِ، و کُلُّ جَلالِکَ جَلیلٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِجَلالِکَ کُلِّهِ.

و اعلم أن الوجود کلّما کان أبسط، و بالوحدة أقرب، کان اشتماله على الکثرات أکثر، و حیطته على المتضادّات أتمّ. و المتفرقات فی عالم الزمان مجتمعات فی عالم الدهر، و المتضادّات فی وعاء الخارج ملائمات فی وعاء الذهن، و المختلفات فی النشأة الاولى متّفقات فی النشأة الآخرة. کل ذلک لأوسعیة الأوعیة و قربهن لعالم الوحدة و البساطة.

سمعت من أحد المشایخ من أرباب المعرفة (رضوان اللّه علیه) یقول:

 «ان فی الجنة شربة من الماء فیها کل اللذات من المسموعات بفنونها من أنواع الموسیقى و الألحان المختلفة، و من المبصرات بأجمعها من أقسام لذّات الأوجه الحسان و سایرها من الأشکال و الألوان، و من سایر الحواس على ذاک القیاس حتى الوقاعات و سایر الشهوات، کل یمتاز

عن الآخر.»

و سمعت من أحد أهل النظر (رحمه اللّه تعالى) یقول: «ان مقتضى تجسم الملکات و بروزها فی النشأة الآخرة ان بعض الناس یحشر على صور مختلفة، فیکون خنزیرا و فارة و کلبا إلى غیر ذلک فی آن واحد.»

و معلوم أن ذلک لسعة الوعاء و قربها من عالم الوحدة و التجرد، و تنزهها عن تزاحم عالم الطبیعة و الهیولى. فحقیقة الوجود المجردة عن کافة التعلقات، و عین الوحدة و صرف النوریة، لمّا کانت بسیطة الحقیقة و عین الوحدة و صرف النوریة بلا شوب ظلمة العدم و کدورة النقص فهى کل الأشیاء و لیست بشی‏ء منها.

فالصفات المتقابلة موجودة فی حضرتها بوجود واحد مقدس عن الکثرة العینیة و العلمیة، منزه عن التعین الخارجى و الذهنى. فهى تعالى فى ظهورها بطون و فی بطونها ظهور، فى رحمتها غضب و فی غضبها رحمة. فهى اللطیف القاهر الضارّ النافع. و عن أمیر المؤمنین علیه السّلام.

سبحان من اتّسعت رحمته لاولیائه فی شدّة نقمته، و اشتدّت نقمته لاعدائه فی سعة رحمته.

فهو تعالى بحسب مقام الالهیة مستجمع للصفات المتقابلة، کالرحمة و الغضب، و البطون و الظهور، و الأولیة و الآخریة، و السخط و الرضا؛ و خلیفته لقربه إلیه و دنوّه بعالم الوحدة و البساطة مخلوق بیدیه اللطف و القهر، و هو مستجمع للصفات المتقابلة کحضرة المستخلف عنه. و لهذا اعترض على ابلیس بقوله تعالى: ما مَنَعَکَ انْ تَسْجُدَ لِما خَلْقْتُ بِیَدَىَّ «1»، مع أنک مخلوق بید واحدة.

فکل صفة متعلق باللطف فهى [من‏] صفة الجمال، و کل ما یتعلق بالقهر فهو من صفة الجلال. فظهور العالم و نورانیته و بهاؤه من الجمال، و انقهاره تحت سطوع نوره و سلطة کبریائه من الجلال؛ و ظهور الجلال بالجمال، و اختفاء الجمال بالجلال.

جمالک فی کل الحقایق سایر             و لیس له الاّ جلالک ساتر

 و کل انس و خلوة و صحبة من الجمال، و کل دهش و هیبة و وحشة من الجلال. فاذا تجلّى على قلب السالک باللطف و المؤانسة تذکر الجمال و یقول: «اللّهمّ انّى أسئلک من جمالک بأجمله» الى آخره.

و اذا تجلّى علیه بالقهر و العظمة و الکبریاء و السلطنة تذکّر الجلال بقوله: «اللّهمّ انّى أسئلک من جلالک بأجلّه» الى آخره.

فللأولیاء و السالکین إلى اللّه و المهاجرین إلیه و المطیفین حول حریم کبریائه أحوال و أوقات و واردات و مشاهدات و خطورات و اتصالات، و من محبوبهم و معشوقهم تجلّیات و ظهورات و ألطاف و کرامات و اشارات و جذبات و جذوات، و فی کل وقت و حال تجلّى لهم محبوبهم بمناسبة حالهم. و قد تکون التجلّیات على خلاف التنسیق و الترتیب، اللطف أولا و القهر ثانیا و اللطف ثالثا. و لهذا وقعت الفقرات فى الأدعیة على خلاف الترتیب، فان الظاهر عنوان الباطن، و الدنیا مربوطة بالآخرة.

لمعة فى بیان اختلاف قلوب الاولیاء

ان قلوب الأولیاء و السالکین مرآت تجلّیات الحق و محل ظهوره، کما قال تعالى: یا موسى لا یسعنى أرضى و لا سمائى، و لکن یسعنى قلب عبدى المؤمن. الاّ أن القلوب مختلفة فی بروز التجلّیات فیها، فربّ قلب عشقّى ذوقّى تجلّى علیه ربه بالجمال و الحسن و البهاء، و قلب خوفّى تجلّى علیه بالجلال و العظمة و الکبریاء و الهیبة، و قلب ذو وجهتین تجلّى علیه بالجلال و الجمال و الصفات المتقابلة، أو تجلّى علیه بالاسم الأعظم الجامع. و هذا المقام مختص بخاتم الأنبیاء و أوصیائه علیهم السلام. و لهذا خص الشیخ الأعرابى حکمته بالفردیة لانفراده بمقام الجمعیة الالهیة دون سایر الأولیاء، فان کل واحد منهم تجلّى علیه ربه باسم مناسب بحاله:

اما بصفة الجلال کشیخ الأنبیاء و المرسلین (صلوات اللّه علیه و علیهم أجمعین) فانه علیه السّلام لاستغراقه فی بحر عشقه تعالى و هیمانه فی نور جماله تجلّى علیه ربه بالجمال من وراء الجلال، و لهذا اختص بالخلّة و صارت حکمته مهیمنیة. و کیحیى علیه السّلام، فان قلبه کان خاضعا خاشعا منقبضا، فتجلّى علیه ربه بصفة الجلال من العظمة و الکبریاء و القهر و السلطنة. و لهذا خصّت حکمته بالجلالیة. و اما تجلّى علیه ربه بالجمال کعیسى علیه السّلام، و لهذا قال فی جواب یحیى علیه السّلام حین اعترض علیه معاتبا حین رآه یضحک فقال: کأنّک قد امنت مکر اللّه و عذابه؟ بقوله علیه السّلام: کأنّک قد أیست من فضل اللّه و رحمته؟ فأوحى إلیهما: أحبّکما إلىّ أحسنکما ظنّا بى.

فیحیى علیه السّلام بمناسبة قلبه و نشأته تجلّى علیه ربه بالقهر و السلطنة، فاعترض بما اعترض؛ و عیسى علیه السّلام بمقتضى نشأته و مقامه تجلّى علیه باللطف و الرحمة، فأجاب بما أجاب، و وحیه تعالى بأن «أحبّکما إلىّ أحسنکما ظنّا بى» بمناسبة سبق الرحمة على الغضب و ظهور المحبة الالهیة فی مظاهر الجمال أولا کما ورد: یا من سبقت رحمته غضبه.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ عَظَمَتِکَ بِاعْظَمِها، وَ کُلُّ عَظَمَتِکَ عَظیمَةٌ، اللّهُمّ انّى اسئَلُکَ بِعَظَمَتِکَ کُلِّها.

أ لم ینکشف على سرّ قلبک و بصیرة عقلک أن الموجودات بجملتها من سماوات عوالم العقول و الأرواح و أراضى سکنة الأجساد و الأشباح من حضرة الرحموت التی وسعت کل شی‏ء، و أضاءت بظلّها ظلمات عالم المهیات، و أنارت ببسط نورها غواسق هیاکل القابلات، و لا طاقة لواحد من عوالم العقول المجردة، و الأنوار الاسفهبدیة، و المثل النوریة، و الطبیعة السافلة، أن یشاهد نور العظمة و الجلال، و أن ینظر الى حضرة الکبریاء المتعال، فان تجلّى الغفار علیها بنور العظمة و الهیبة لاندکّت انّیات الکل فی نور عظمته و قهره جلّ و علا، و تزلزلت أرکان السموات العلى، و خرّت الموجودات لعظمته صعقا، و یوم تجلّى نور العظمة یهلک الکل فی سطوع نور عظمته. و ذلک یوم الرجوع التام و بروز الأحدیة و المالکیة المطلقة، فیقول: لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ «1» فلم یکن من مجیب یجیبه لسطوع نور الجلال و ظهور السلطنة المطلقة، فأجاب‏ نفسه بقوله: لِلّهِ الْواحِدِ القَهّارِ. و التوصیف بالوحدانیة و القهاریة دون التوصیف بالرحمانیة و الرحیمیة، و ذلک الیوم یوم حکومتهما و سلطنتهما، فیوم الرحمة یوم بسط الوجود و افاضته، و لهذا وصف اللّه نفسه عند انفتاح الباب و فاتحة الکتاب بالرحمن الرحیم. و یوم العظمة و القهاریة یوم قبضه و نزعه یصفها بالوحدانیة و القهاریة، و بالمالکیة فى خاتمة الدفتر فقال: مالک یوم الدّین. «1»

و لا بد من یوم تجلّى الرب بالعظمة و المالکیة و بلغت دولتها، فان لکل اسم دولة لا بد من ظهورها، و ظهور دولة المعید و المالک و أمثالهما من الأسماء یوم الرجوع التام و النزع المطلق. و لا یختص هذا بالعوالم النازلة، بل جار فی عوالم المجردات من العقول المقدسة و الملائکة المقربین. و لهذا ورد أن عزرائیل یصیر بعد قبض أرواح جمع الموجودات مقبوضا بیده تعالى. و قال تعالى: یَوْمَ نَطْوِى السَّماءَ کَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ «2»، و قال تعالى: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، ارْجِعى الى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَةً «3»، و قال تعالى: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ، «4» إلى غیر ذلک.

و العظمة من صفات الجلال. و قد ذکرنا أن لکل صفة جلال جمالا.

و لو لا أن العظمة و القهر مختف فیهما اللطف و الرحمة لما أفاق موسى علیه السّلام من غشوته، و لما یتمکن قلب سالک شهودهما، و لا عین عارف النظر الیهما، و لکن الرحمة وسعت کل شی‏ء. و بعظمتک الّتى ملأت کلّ شی‏ء.

و العظیم من الأسماء الذاتیة باعتبار علوّه و کبریائه؛ و معلوم أن لا قدر للموجودات بالنسبة إلى عظمة قدره، بل لا شبیه له فی عظمته؛ و

تواضع لعظمته العظماء، و عظمة کل عظیم من عظمته؛ و من الأسماء الصفتیة باعتبار قهره و سلطنته على ملکوت الأشیاء و کون مفاتیح الغیب و الشهادة بیده. فهو تعالى عظیم ذاتا، عظیم صفة، عظیم فعلا. و من عظمة فعله یعلم عظمة الاسم المربى له، و من عظمته یعلم عظمة الذات التی هو من تجلیّاته بقدر الاستطاعة.

و کفى فی عظمة فعله أنه من المقرر أن عوالم الأشباح و الأجساد بما فیها بالنسبة إلى الملکوت کالآن فی قبال الزمان، و هی بالنسبة إلى الجبروت کذلک، بل لا نسبة بینهما. و ما ثبت إلى الآن من النظام الشمسى یبلغ أربعة عشر ملیونا، کل کنظام شمسنا بأفلاکها و کراتها السیارة حولها التابعة لها أو أعظم بکثیر. حتى ان نظامنا الشمسى سیارة حول واحد منها، مع أن کرة نبتون أبعد السیارات عن شمسنا حسب ما استکشف یبلغ بعده 27465 ملیون میلا حسب الآراء الحدیثة. و لعل ما لم یستکشف أکثر بکثیر مما استکشف إلى الآن.

قال السید الکبیر هبة الدین الشهرستانى (دام عمره و توفیقه) فى کتاب «الهیئة و الاسلام» فى المسألة الرابع عشر فی تعدد العوالم و النظامات: «و أما علماء الهیئة العصریة فقد ثبت لدیهم أن سیارات شمسنا و أقمارها تکتسب الأنوار طرّا من شمسنا، و أن سعة عالم شمسنا المحدود بمدار نبتون ألف و خمسمأة ملیون فرسخا، فترى شمسنا العظیمة عند نبتون کنجمة صغیرة، و مقتضى ذلک اضمحلال نورها فیما بعد نبتون، و علیهذا یستحیل أن تکتسب الکواکب الثابتة أنوارها من شمسنا، اذ هی فی منتهى البعد البعید عن نبتون. ألا ترى أن بعض المذنبات یبتعد عن شمسنا أکثر من بعد نبتون منها عشر مرة و هو معذلک مجذوب لشمسنا لا تغلب علیه جاذبة کوکب آخر لکثرة ما بقى‏

من البعد بینه و بین الکواکب الاخر؟ و حسبک أن النظّارات التی تکبر الزحل من بعده البعید فی منظرنا أضعاف ما یبصر بألف مرة و لا تتمکن من تکبیر الثوابت بما ترى بالبصر، غایة الأمر تجلّیها و تظهر خافیها لکثرة البعد. قال فاندیک فی ارواء الظماء: «ان أقرب الثوابت إلى نظام شمسنا بعید عنا أکثر من بعدنا عن شمسنا بتسع مائة ألف مرة. و فی مجلة الهلال المصریة صفحة 478 من سنة 1909: ان أقرب الثوابت إلى أرضنا دلفا و هی بعد الدقة الأکیدة تتّخذ فرقا فی موقعها باختلاف المنظر السنوى بمقدار الثانیة، فعلم أن بعدها عنا (000- 000- 000- 000- 20) میلا أى عشرین ملیون ملیون میلا، و توصل نورها إلینا فی ثلاث سنین، و النور یسیر فی الثانیة مائة و تسعین ألف میل» انتهى. فما تقول فی ثابتة یصل نورها إلینا فی مائة سنة أو أکثر.

ففى ارواء الظماء: «ان النجم من القدر السادس عشر لا یکون بعده عنا أقل من ثلاث مائة و ثلاثة و ستین مثل بعد الشعرى، فینتهى نوره الینا فی خمسة آلاف سنة» انتهى. أقول: فما ظنّک بالنجم من القدر الثامن و العشرین»! انتهى کلام السید بطوله.

و ایراده مع طوله یجلب توجه الداعى إلى عظمة ملک اللّه و کلماته، قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبّى لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ انْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبّى وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً «1». فاذا کان أسفل العوالم و أضیقها کذلک، فکیف الحال فی العوالم المتّسعة العظیمة التی لم تکن العوالم الأجساد و ما فیها بالنسبة إلیها الاّ کالقطرة بالنسبة إلى البحر المحیط، بل لا نسبة بینهما، و لیست هذه العوالم فی جنبها شیئا مذکورا.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ نُورِکَ بِانْوَرِهِ، وَ کُلُّ نُورِکَ نَیِّرٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِنُورِکَ کُلِّهِ.

و اعلم أن من أجلّ ما یرد على السالک بقدم المعرفة إلى اللّه من عالم الملکوت، و أعظم ما یفاض على المهاجر عن القریة الظالم أهلها من حضرة الجبروت، و أکرم خلعة البست علیه بعد خلع نعل الناسوت من الوادى المقدس و البقعة المبارکة، و أحلى ما یذوقه من الشجرة المبارکة فی الجنة الفردوس بعد قلع الشجرة الملعونة من عالم الطبیعة، انشراح صدره لأرواح المعانى و بطونها، و سرّ الحقایق و مکنونها، و انفتاح قلبه على تجریدها عن قشور التعینات، و بعثها عن قبور المهیات المظلمات، و رفضها عن غبار عالم الطبیعة، و ارجاعها عن الدنیا إلى الاخرة، و خلاصها عن ظلمة التعین إلى نورانیة الارسال، و من درکات النقص إلى درجات الکمال. و من هذه الشجرة المبارکة و العین الصافیة انفتاح أبواب التأویل على قلوب السالکین، و الدخول فى مدینة العلماء الراسخین، و السفر من طریق الحس إلى منازل الکتاب الالهى، فان للقرآن منازل و مراحل و ظواهر و بواطن أدناها ما یکون‏ فی قشور الألفاظ و قبور التعینات، کما ورد: إن للقرآن ظهرا و بطنا و حدّا و مطّلعا.

و هذا المنزل الأدنى رزق المسجونین فی ظلمات عالم الطبیعة، و لا یمس سایر مراتبه الاّ المطهّرون عن أرجاس عالم الطبیعة و حدثه، و المتوضئون بماء الحیوة من العیون الصافیة، و المتوسلون بأذیال أهل بیت العصمة و الطهارة، و المتصلون بالشجرة المبارکة المیمونة، و المتمسکون بالعروة الوثقى التی لا انفصام لها، و الحبل المتین الذی لا نقض له، حتى لا یکون تأویله أو تفسیره بالرأى و من قبل نفسه، فانه لا یعلم تأویله الاّ اللّه و الراسخون فی العلم.

فاذا انشرح صدره للاسلام، و صار على هدى و نور من ربه، علم أن النور لم یکن محصورا فی هذه المصادیق العرفیة من الأعراض التی لا یظهر به الاّ سطوح الأجسام الکثیفة، و لا یظهرها الاّ على العضو البصرى مع الشرائط المقررة دون سایر المدارک، و لم یبق نفسه فی آنین، بل یظهر له أن العلم أیضا نور یقذفه اللّه فی قلب من یشاء من عباده. و حقیقة النور التی هی الظهور بذاتها و الاظهار لغیرها متجلیة فیه بالطریق الأتم و السبیل الأوضح و الأقوم.

فنور العلم متجلّ فی مجالى جمیع المدارک بل من [فى- ظ] المرائى التی فوق المدارک، من النفوس الکلیة الالهیة و العقول المجردة القدسیة و الملائکة المنزهة المقدسة، و یظهر به بواطن الأشیاء کظواهرها، و ینفذ على تخوم الأرض و سحق السماء، و یبقى نفسه مرّ اللیالى و الأیام، بل یحیط بعض مراتبه على الزمان و الزمانیات، و ینطوى لدیه المکان و المکانیات.

بل بعض مراتبه واجب به، و عمّت الأراضى و السموات، و هو أحاط بکلّ شی‏ء علما.

و عند ذلک قد ینکشف على قلب السالک بفضل اللّه و موهبته أن النور هو الوجود، و لیس فی الدار غیره نور و ظهور، یا منوّر النّور. یا جاعل الظّلمات و النّور. اللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الارضِ. و نورانیة الأنوار العرفیة و العلوم بمراتبها منه، و الاّ فما فماهیاتها ظلمات بعضها فوق بعض، و کدورات متراکمة بعضها فی بعض. فنورانیة عالم الملک و الملکوت، و ظهور سرادقات القدس و الجبروت بنوره، و هو النور المطلق، و الظهور الصرف بلا شوب ظلمة و کدورة، و سایر مراتب الأنوار من نوره. و فی دعاء کمیل: و بنور وجهک الّذى أضاء له کلّ شی‏ء. و فی الکافى عن القمى، عن حسین بن عبد اللّه الصغیر، عن محمد بن إبراهیم الجعفرى، عن أحمد بن على بن محمّد بن عبد اللّه بن عمر بن على بن أبی طالب، عن أبی عبد اللّه علیه السّلام قال: إنّ اللّه کان اذ لا کان، فخلق الکان و المکان، (و خلق الانوار)، و خلق نور الانوار الّذى نوّرت منه الانوار، و اجرى فیه من نوره الّذى نوّرت منه الأنوار، و هو النور الّذى خلق منه محمّدا و علیّا، فلم یزالا نورین (نیّرین) اوّلین، اذ لا شی‏ء کوّن قبلهما، فلم یزالا یجریان طاهرین مطهّرین فی الاصلاب الطاهرة حتّى افترقا فی اطهر طاهرین، فى عبد اللّه و أبی طالب. «1»

نور فى نقل الکلام المنسوب إلى الشیخ محیى الدین‏

قد نسب داود بن محمود القیصرى شارح فصوص الحکم و محمد بن‏ حمزة ابن الفنّارى شارح مفتاح الغیب و الوجود للمحقق العارف محمد بن اسحاق القونوى فی شرحیهما إلى الشیخ الکبیر محیى الدین العربى الاندلسى: «ان النور من أسماء الذات، و قد جعل الاسم الذی دلالته على الذات أظهر من أسماء الذات، و الذی دلالته على الصفات أو الأفعال أظهر منهما.»

قال ابن الفنّارى: «قلت: الشیخ الکبیر بعد ما ضبطها بهذا الجدول (ثم کتب الجدول و ذکر فی الأسماء الذات النور) قال: و هذه الأسماء الحسنى منها ما یدلّ على ذاته (جلّ جلاله) و قد یدلّ معذلک على صفاته أو أفعاله أو معا. فما کان دلالته على الذات أظهر جعلناه من أسماء الذات، و هکذا فعلناه فی أسماء الصفات و أسماء الأفعال من جهة الأظهر، لا أنه لیس له مدخل فی غیر جدولها. کالرب، فان معناه الثابت، فهو للذات؛ و المصلح فهو من أسماء الأفعال، و بمعنى المالک فهو من أسماء الصفات.»

و قال فیه أیضا: «و اعلم أنّا ما قصدنا بها (أى الأسماء المذکورة فی الجدول) حصر الأسماء، و لا أنه لیس ثمّة غیرها، بل سبقنا هذا الترتیب بینها. فمتى رأیت اسما من أسماء الحسنى فالحقه بالأظهر فیه.» انتهى ما نسب إلى الشیخ.

أقول: کون النور من أسماء الصفات بل من أسماء الأفعال أظهر، لأنه فى مفهومه مأخوذ مظهریة الغیر، فاذا اعتبر فی الغیر الأسماء و الصفات فى الحضرة الالهیة کان من أسماء الصفات، و اذا اعتبر به مراتب الظهورات العینیة کان من أسماء الأفعال، کما فی قوله تعالى: اللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الارْضِ «1»، و قوله تعالى: یَهْدِى اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ «2». و قول‏ سید الموحدین أمیر المؤمنین علیه السّلام فی دعاء کمیل: و بنور وجهک الّذى اضاء له کلّ شی‏ء. و فی دعاء سمات: و بنور وجهک الّذى تجلّیت به للجبل فجعلته دکّا و خرّ موسى صعقا. فهو تحت اسم الظاهر و رب الشهادة المطلقة أو الشهادة المقیدة و کذلک الرب الذی عیّن الشیخ من أسماء الذات، فهو أیضا بأسماء الأفعال أشبه. و لأمثال هذه المقامات زیادة ایضاح و بیان لا یناسب وضع هذه الأوراق و الصفحات مع ضیق المجال و الأوقات و کثرة تهاجم البلایا و تراکم النقمات. اللهم أصلح العاقبة، و أقلع شجرة الظلمة.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ رَحْمَتِکَ بِاوْسَعِها، وَ کُلُّ رَحْمَتِکَ واسِعَةٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِرَحْمَتِکَ کُلِّها.

الرحمة الرحمانیة مقام بسط الوجود، و الرحمة الرحیمیة مقام بسط کمال الوجود. فبالرحمة الرحمانیة ظهر الوجود، و بالرحمة الرحیمیة یصل کلّ إلى کماله المعنوى و هدایته الباطنیة. و لهذا ورد: یا رحمن الدّنیا و رحیم الآخرة، و الرحمن بجمیع خلقه، و الرحیم بالمؤمنین خاصّة.

فبحقیقة الرحمانیة أفاض الوجود على الماهیة المعدومة و الهیاکل الهالکة، و بحقیقة الرحیمیة أفاض الکمال علیها، و طلوع دولتها فی النشأة الاخرة أکثر.

و فی بعض الآثار: یا رحمن الدّنیا و الآخرة و رحیمهما. و ذلک باعتبار ایجاد العشق الطبیعى فی کل موجود للسیر إلى کماله و التدرج الى مقامه، و فی النشأة الآخرة و بروز یوم الحصاد و ایصال کلّ إلى فعلیته و کماله، من النفوس الطاهرة الزکیة و ایصالها إلى مقامات القرب و الکرامات و الجنّات التی عرضها کعرض السموات، و من النفوس المنکوسة السبعیة و البهیمیة و الشیطانیة و ایصالها إلى النیران و درکاتها

و عقاربها و حیّاتها، کلّ بحسب زرعه، فان الوصول إلى هذه المراتب کمال بالنسبة إلى النفوس المنکوسة الشیطانیة و ان کان نقصا بالنسبة الى النفوس الزکیة المستقیمة الانسانیة.

هذا؛ و على طریقة الشیخ محیى الدین الأعرابى فالأمر فی رحیمیته فى الدارین واضح، فان أرحم الراحمین یشفع عند المنتقم و یصیر الدولة دولته، و المنتقم تحت سلطنته و حکمه.

و الرحمانیة و الرحیمیة اما فعلیة أو ذاتیة. فهو تعالى ذو الرحمة الرحمانیة و الرحیمیة الذاتیتین، و هی تجلّى الذات على ذاته، و ظهور صفاته و أسمائه و لوازمها من الأعیان الثابتة بالظهور العلمى و الکشف التفصیلى فی عین العلم الاجمالى فی الحضرة الواحدیة کما أنه تعالى ذو الرحمة الرحمانیة و الرحیمیة الفعلیتین، و هی تجلّى الذات فی ملابس الأفعال ببسط الفیض و کماله على الأعیان و اظهارها عینا طبقا للغایة الکاملة و النظام الأتم.

و هذا أحد الوجوه فی تکرار «الرحمن الرحیم» فى فاتحة الکتاب التدوینى للتطابق بینه و بین الکتاب التکوینى، فان الظاهر عنوان الباطن، و اللفظ و العبارة عبارة عن تجلّى المعنى و الحقیقة فی ملابس الأصوات و الأشکال، و اکتسائه کسوة القشور و الهیئات.

فان جعل «الرحمن الرحیم» فى «بسم اللّه» صفة للفظ الجلالة کانا اشارة إلى الرحمانیة و الرحیمیة الذاتیتین، و کان اللذان بعدهما اشارة الى الفعلى منهما، و «اللّه» فى «الحمد للّه» هو الالوهیة الفعلیة و جمع تفصیل الرحمن الرحیم الفعلیین. و «الحمد» عوالم المجردات و النفوس الاسفهبدیة التی لم یکن حیثیته الاّ الحمد و اظهار کمال المنعم، و لم یکن فى سلسله الوجود ما کان حمدا بتمامه بلا حیثیة کفران الاّ تلک العوالم‏ النورانیة، فانها انّیات صرفة لا ماهیة لها عند أهل الذوق و العرفان، و العالمون هی ما دون تلک العوالم.

فیصیر المعنى: بسم اللّه الذی هو ذو الرحمة الرحمانیة و الرحیمیة الذاتیة انفتح عوالم الحمد کلّه التی هی تعیّن الالهیة المطلقة فی مقام الفعل، و هی ذوات الربوبیة و التربیة لسایر مراتب الموجودات النازلة عن مقام المقدسین من الملائکة الروحانیین و الصافّات صفّا و المدبّرات أمرا؛ و ذات الرحمة الرحمانیة و الرحیمیة الفعلیة، أى لها مقام بسط الوجود و بسط کماله عینا فی حضرة الشهادة؛ و ذات المالکیة و القابضیة فی یوم رجوع الکل إلیها، و الرجوع إلیها رجوع إلى اللّه، اذ ظهور الشی‏ء لیس یباینه بل هو هو.

و ان جعل «الرحمن الرحیم» صفة «بسم» فى البسملة یصیر الأمر بالعکس و صار بمعنى المشیّة للّه التی بها الرحمانیة و الرحیمیة الفعلیتان، و «اللّه» فى «الحمد للّه» هو الالهیة الذاتیة، و «الرحمن الرحیم» من صفاته الذاتیة و کذا الرب و المالک. و سیأتی اشارة إلى تفسیر الاسم حسب ما یستفاد من طریق أهل بیت العصمة و الطهارة و مهابط الوحى و الملائکة عند قوله: «اللّهم انّى أسئلک من أسمائک».

تنبیه و اعتراض:

قال القیصرى فی مقدمات شرح الفصوص: «و اذا اخذت (أى حقیقة الوجود) بشرط کلیات الأشیاء فقط، فهى مرتبة الاسم الرحمن رب العقل الأول المسمى بلوح القضا و ام الکتاب و القلم الأعلى. و اذا اخذت بشرط أن یکون الکلیات فیها جزئیات مفصلة ثابتة من غیر احتجابها عن کلیاتها، فهى مرتبة الاسم الرحیم رب النفس الکلیة المسّماة بلوح القدر و هو اللوح المحفوظ و الکتاب المبین.» انتهى بعین ألفاظه.

أقول: هذا و ان کان صحیحا بوجه، الاّ أن الأنسب جعل مرتبة الاسم الرحمن مرتبة بسط الوجود على جمیع العوالم کلیاتها و جزئیاتها، و مرتبة الاسم الرحیم مرتبة بسط کماله کذلک، فان الرحمة الرحمانیة و الرحیمیة وسعت کلّ شی‏ء و أحاطت بکل العوالم، فهما تعیّن المشیة و العقل، و النفس تعیّن فی تعیّن، فالأولى أن یقال: و اذا اخذت بشرط بسط أصل الوجود فهى مرتبه الاسم الرحمن، و اذا اخذت بشرط بسط کمال الوجود فهى مرتبه الاسم الرحیم. و لهذا ورد فی الأدعیة: اللّهمّ انّى أسئلک برحمتک الّتى وسعت کلّ شی‏ء. و عن النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: انّ للّه تعالى مائة رحمة أنزل منها واحدة إلى الارض فقسمها بین خلقه، فبها یتعاطفون و یتراحمون، و أخّر تسعا و تسعین یرحم بها عباده یوم القیامة.

قال بعض المشایخ من أصحاب السلوک و المعرفة (رضى اللّه تعالى عنه) فى أسرار الصلوة فی تفسیر سورة الفاتحة بعد ذکر هذا النبوى المقدم ذکره بهذه العبارة: «فاطلاق الرحمن و الرحیم على اللّه تعالى باعتبار خلقه الرحمة الرحمانیة و الرحیمیة باعتبار قیامها به قیام صدور لا قیام حلول. فرحمته الرحمانیة افاضة الوجود المنبسط على جمیع المخلوقات، فایجاده رحمانیته و الموجودات رحمته. و رحمته الرحیمیة افاضة الهدایة و الکمال لعباده المؤمنین فی الدنیا، و منّه بالجزاء و الثواب فی الآخرة.

فایجاده عام للبرّ و الفاجر- الى أن قال- فمن نظر إلى العالم من حیث قیامه بایجاد الحق تعالى فکأنه نظر إلى رحمانیته، و کأنه لم یر فی الخارج الاّ الرحمن و رحمته. و من نظر إلیه باعتبار ایجاده فکأنه لم ینظر الاّ إلى الرحمن.» انتهى کلامه رفع فی الخلد مقامه.

أقول: ان أراد من الوجود المنبسط ما شاع بین أهل المعرفة و هو مقام المشیة و الالهیة المطلقة و مقام الولایة المحمدیة إلى غیر ذلک من الألقاب بحسب الأنظار و المقامات فهو غیر مناسب لمقام الرحمانیة المذکورة فی بسم اللّه الرحمن الرحیم، فانهما تابعان للاسم اللّه و من تعیناته؛ و الظل المنبسط ظل اللّه لا ظل الرحمن، فان حقیقته حقیقة الانسان الکامل و رب الانسان الکامل. و الکون الجامع هو الاسم الأعظم الالهى و هو محیط بالرحمن الرحیم، و لهذا جعل [جعلا- ظ] فى فاتحة الکتاب الالهى أیضا تابعین. و ان أراد منه مقام بسط الوجود فهو مناسب للمقام و موافق للتدوین و التکوین و لکنه مخالف لظاهر کلامه، و ما ذکره أیضا صحیح باعتبار فناء المظهر فی الظاهر، فمقام الرحمانیة هو مقام الالهیة بهذا النظر، کما قال اللّه تعالى: قُلِ ادْعُوا اللّهَ اوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ ایّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الاسْماءُ الْحُسْنى‏ «1»، و قال تعالى: الرَّحْمنُ، عَلَّمَ الْقُرْآنَ، خَلَقَ الانْسانَ «2»، و قال تعالى: هُوَ اللّهُ الّذى لا الهَ الاَّ هُوَ ... هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ «3».

تذکرة

اعلم أن تجلّیه تعالى بالتجلى الرحمانى الذاتى فی عالم الأسماء و الصفات و ان کان أبهى و أجلى، و رحمته فی ذلک المقام الشامخ أوسع، فان العالم الربوبى فسیح جدا، لکن الظاهر من فقرة الدعاء هو الرحمة الفعلیة و الفیض الناشى من مقام الرحمانیة الذاتیة على المرحومات، و الغیث النازل من سماء الالهیة على الأراضى القاعة.

و لیعلم أن کل مرتبة من التعینات و کل موجود من الموجودات له وجهة إلى عالم الغیب و النور، و وجهة إلى عالم الظلمة و القصور من أنفسها المکدّرة و ماهیاتها المظلمة. فباعتبار الوجهة النوریة إلى عالم الرحمة و المغفرة یکون مرتبة من مراتب الرحمة الالهیة، و باعتبار الوجهة المنکّسة إلى نفسه یکون مرحوما. فکما أن للمرحومات تکثرا عرضیا بالذات، و طولیا بالعرض، کذلک للرحمة تکثر عرضى بالعرض، و طولى بالذات، بعضها وسیع و بعضها أوسع، بعضها محیط و بعضها محاط، على ما تقرر فی الحکمة المتعالیة. و معلوم أن المناسب لحال الداعى أن یسأل اللّه تعالى بالجهات المنتسبة إلیه تعالى و هی جهات الرحمة و الظل النورانى الباقى. فالمرحوم الفقیر یسأل الرحیم الغنى بالرحمة الواسعة الالهیة.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ کَلِماتِکَ بِاتَمِّها، و کُلُّ کَلماتِکَ تامَّةٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِکَلِماتِکَ کُلِّها.

لعلّک بعد انفتاح بصیرة قلبک و خروجک عن سجن طبیعتک و الرجوع إلى ما سبق من الکلام، فى غنى عن حقیقة الکلمة و الکلام و فهم روحهما، و على بیّنة من ربک فی تخریج لباب المعانى عن قشورها و بعثها عن قبورها، و قد تفطّنت مما تلى على اذن قلبک، و املى على روحک و عقلک، أن عوالم الوجود و اقلیم الکون من الغیب و الشهود کتاب و آیات و کلام و کلمات، و له أبواب مبوبة، و فصول مفصلة، و مفاتیح یفتتح بها الأبواب، و مخاتیم یختتم بها الکتاب؛ و لکل مفتاح أبواب، و لکل باب فصول، و لکل فصل آیات، و لکل آیة کلمات، و لکل کلمة حروف، و لکل حرف کلمة زبر و بینات.

ففاتحة الکتاب التکوینى الالهى الذی صنفه (تعالى جده) بید قدرته الکاملة، التی فیها کل الکتاب بالوجود الجمعى الالهى المنزه عن الکثرة، المقدس عن الشین و الکدورة، بوجه هو عالم العقول المجردة و الروحانیین من الملائکة، و التعین الاول للمشیة؛ و بوجه عبارة عن‏ نفس المشیة، فانها مفتاح غیب الوجود. و فی الزیارة الجامعة: بکم فتح اللّه، لتوافق افقهم علیهم السلام لافق المشیة، کما قال اللّه تعالى حکایة عن هذا المعنى: ثُمّ دَنا فَتَدَلّى، فَکانَ قابَ قَوسَیْنِ أَوْ ادْنى‏. «1» و هم علیهم السلام من جهة الولایة متحدون، أوّلنا محمّد، أوسطنا محمّد، آخرنا محمّد. کلّنا نور واحد. و لکون فاتحة الکتاب فیها کل الکتاب، و الفاتحة باعتبار الوجود الجمعى فی بسم اللّه الرحمن الرحیم، و هو فی باء بسم اللّه، و هو فی نقطة تحت الباء، قال على علیه السّلام: أنا النقطة، و ورد: بالباء ظهر الوجود، و بالنقطة تمیّز العابد عن المعبود.

و خاتمة الکتاب الالهى و التصنیف الربانى عالم الطبیعة و سجلّ الکون بحسب قوس النزول، و الاّ فالختم و الفتح واحد، فان ما ینزل من سماء الالهیة یعرج إلیه فی یوم کان مقداره ألف سنة مما تعدّون. و هذا وجه خاتمیة النبى المکرم و الرسول الهاشمى المعظم الذی هو أول الوجود، کما ورد: نحن السّابقون الاخرون.

و بین فاتحة الکتاب و خاتمته سور و أبواب و آیات و فصول. فان اعتبر الوجود المطلق و التصنیف الالهى المنسّق بمراتبه و منازله کتابا واحدا یکون کل عالم من العوالم الکلیة بابا و جزوا من أبوابه و جزواته. و کل عالم من العوالم الجزئیة سورة و فصلا، و کل مرتبة من مراتب کل عالم أو کل جزء من أجزائه آیة و کلمة. و کان قوله تعالى:

وَ مِنْ آیاتِهِ انْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ اذا انْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ «2» إلى آخر الآیات، راجع إلى هذا الاعتبار. و ان اعتبرت سلسلة الوجود کتبا متعددة و تصانیف متکثرة، یکون کل عالم کتابا مستقلا له أبواب و آیات و کلمات باعتبار المراتب و الأنواع و الأفراد و کان قوله تعالى:

لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ الاّ فی کَتابٍ مُبینٍ «1» بحسب هذا الاعتبار. و ان جمعنا بین الاعتبارین، یکون الوجود المطلق کتابا له مجلدات، کل جلد کتاب له أبواب و فصول و آیات بینات.

تبیین و توضیح فى الکلمات التامات الالهیة

یجب علیک أن تعلم أن تمامیة کل شی‏ء بحسبه، فتمامیة العلم بأن یکون کشفه للحقایق تامّا لا یخلطه الجهل و السترة و الحجاب، و تمامیة النور بأن لا یخلطه الظلمة و الکدورة. و بعبارة اخرى: خلوصه عما یقابله و محوضته فی حیثیات نفسه و کمالاته. و بذاک القیاس یمکن لک أن تعرف تمامیة الکلام و الکلمة و أتمیتهما، و أن التمامیة فیهما باعتبار وضوح الدلالة و عدم الاجمال و التشابه، و بالأخرة خلوصهما عما عدا جنس الکلام و الکلمة. فهذا الکتاب الالهى بعض کلماته تام، و بعضها أتم، و بعضها ناقص، و بعضها أنقص. و التمام فیه باعتبار المرآتیة لعالم الغیب الالهى و السر المکنون و الکنز الخفى. فکلّما کان تجلى الحق فی مرآت ذاته أتم کان على العالم الغیب أدل. فعالم العقول المجردة و النفوس الاسفهبدیة لتنزهها عن ظلمة المادة، و تقدسها عن کدورة الهیولى، و خلوصها عن غبار تعین الماهیة کلمات تامات الهیة؛ و لکن لکون کل واحد منهما مرآة صفة واحدة أو اسم فارد الهى ناقص، کما قال: فمنهم رکّع لا یسجدون، و منهم سجّد لا یرکعون. و الانسان الکامل لکونه کونا جامعا و مرآة تامّا لجمیع الأسماء و الصفات الالهیة أتمّ الکلمات الالهیة، بل هو الکتاب الالهى الذی فیه کل الکتب الالهیة، کما عن مولینا أمیر المؤمنین و سید الموحدین (صلوات اللّه و سلامه علیه):

أ تزعم أنک جرم صغیر             و فیک انطوى العالم الأکبر

و أنت الکتاب المبین الذی             بأحرفه یظهر المضمر

 و قال اللّه تعالى: لَقَدْ خَلَقْنَا الانْسانَ فی احْسَنِ تَقْوِیمٍ، ثُمَّ رَدَدْناهُ اسْفَلَ سافِلینَ.. «1» و هذا بحسب القوس النزولى، و یدل على الکینونة السابقة قبل عالم الطبیعة کما هو المحقق عندهم. و الرد من أعلى علیین إلى أسفل السافلین لا یمکن الاّ بالعبور على المنازل المتوسطة، فمن حضرة الواحدیة و العین الثابت فی العلم الالهى تنزل إلى عالم المشیة، و منه إلى عالم العقول و الروحانیین من الملائکة المقربین، و منه إلى عالم الملکوت العلیا من النفوس الکلیة، و منها إلى البرازخ و عالم المثال، و منها إلى عالم الطبیعة بمراتبه إلى أسفل السافلین الذی هو عالم الهیولى و هو الأرض الاولى، و باعتبار هو الأرض السابعة و الطبیعة النازلة. و هذا غایة نزول الانسان. ثم تدرج فی السیر من الهیولى التی هی مقبض القوس إلى أن دنا فتدلّى فکان قاب قوسین أو أدنى.

فالانسان الکامل جمیع سلسلة الوجود و به یتم الدائرة، و هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن؛ و هو الکتاب الکلى الالهى. و الاعتبارات الثلاثة یأتی فیه أیضا. فان اعتبر کتابا واحدا، کان عقله و نفسه و خیاله و طبعه أبوابا و سورا، و مراتب کل واحد منها آیات و کلمات الهیة. و ان اعتبر کتبا متعددة، کان کل واحد منها کتابا مستقلا له‏ أبواب و فصول. و ان جمع بین الاعتبارین کان کتابا ذا مجلدات، و قرآنا ذا سور و آیات. فهو بالوجود التفریقى و باعتبار التکثر فرقان، کما ورد: انّ علیّا فیصل بین الحقّ و الباطل؛ و باعتبار الوجود الجمعى قرآن.

تمثیل‏

اعلم أن الانسان الکامل هو مثل اللّه الأعلى، و آیته الکبرى و کتابه المستبین و النبأ العظیم، و هو مخلوق على صورته، و منشأ بیدى قدرته، و خلیفة اللّه على خلیقته و مفتاح باب معرفته، من عرفه فقد عرف اللّه، و هو بکل صفة من صفاته و تجلّ من تجلیاته آیة من آیات اللّه.

و من الأمثال العلیا على معرفة بارئه معرفة کلامه. فلیعلم أن الکلام عبارة عن تعین الهواء الخارج من باطن الانسان بالسیر إلى منازل الخارج، و العبور عن مراحل السیر إلى الخارج، و الظهور من عالم الغیب إلى الشهادة، الکاشف عما فی ضمیر المتکلم و سره، و عن بطون مقصده و أمره. فانشاء المتکلم لکلام و ایجاده له و انزاله من عالم الغیب الى الشهادة، و من سماء السر إلى العلن، لتعلق الحب الذاتى على ابراز کمالاته الباطنة و اظهار ملکاته الکامنة. فقبل التکلم و الانشاء کانت کمالاته فی مرتبة الخفاء، فحبّ اظهارها، و عشق اعلانها، فأوجد و أنشأ لکى عرف قدره و شأنه.

و أنت اذا کنت ذا قلب متنور بالأنوار الالهیة، و ذا روح مستضی‏ء بالأشعة الروحانیة، و أضاء زیت قلبک و لو لم تمسسه نار التعالیم الخارجیة، و کنت مستکفیا بالنور الباطنى الذی یسعى بین یدیک، لانکشف لک سر الکتاب الالهى بشرط الطهارة اللازمة فی مس الکتاب الالهى [و تعرفت فی مرآة المثل الأعلى و الآیة الکبرى حقیقة الکلمة الالهى‏] و غایة تکلّمه تعالى، و ان مراتب الوجود و عوالم الغیب و الشهود کلام الهى خارج بالهواء الذی هو المرتبة العمائیة عن مرتبة الهویة العینیة، نازل عن السماء الالهیة، للحب الذاتى على اظهار کماله و التجلى بأسمائه و صفاته، لکى عرف شأنه، کما فی الحدیث:

کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکى اعرف.

و عن على (علیه الصلاة و السلام): لقد تجلّى [اللّه‏] لعباده فی کلامه و لکن لا یبصرون.

و عنه علیه السّلام: إنّما یقول لما اراد کونه: کن، فیکون، لا بصوت یقرع، و لا بنداء یسمع، و انّما کلامه سبحانه فعله.

و قال أهل المعرفة، تکلّمه عبارة عن تجلّى الحق الحاصل من تعلق الإرادة و القدرة لاظهار ما فی الغیب و ایجاده.

بشارة فى نقل کلام صدر المتألهین‏

قال صدر الحکماء المتألهین، و شیخ العرفاء الکاملین فی الأسفار:

 «اعلم أیها المسکین، أن هذا القرآن انزل من الحق إلى الخلق مع ألف حجاب لأجل ضعفاء عیون القلوب، و أخافیش أبصار البصائر. فلو فرض أن باء بسم اللّه مع عظمته التی کانت له فی اللوح نزل إلى العرش لذاب و اضمحل، فکیف إلى السماء الدنیا. و فی قوله تعالى: لَوْ انْزَلْنا هذَا

الْقُرآنَ عَلى‏ جَبَلٍ لَرَأیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ «1» اشارة إلى هذا المعنى.» انتهى ما أردنا من کلامه (رفع اللّه علو مقامه). و هذا الکلام صادر عن معدن العلم و المعرفة، مأخوذ عن مشکوة الوحى و النبوة.

و أنا أقول: ان الکتاب التکوینى الالهى، و القرآن الناطق الربانى، أیضا نازل من عالم الغیب، و الخزینة المکنونة الالهیة مع سبعین ألف حجاب، لحمل هذا الکتاب التدوینى الالهى، و خلاص النفوس المنکوسة المسجونة عن سجن الطبیعة و جهنامها و هدایة غرباء هذا الدیار الموحشة إلى أوطانها، و الاّ فان تجلى هذا الکتاب المقدس و المکتوب السبحانى الأقدس باشارة من اشاراته، و تغمز من غمزاته برفع بعض الحجب النوریة على السموات و الأرضین لأحرقت أرکانها، أو على الملائکة المقربین لاندکّت انّیّاتها. و نعم ما قیل:

احمد ار بگشاید آن پرّ جلیل             تا ابد مدهوش ماند جبرئیل‏

 فهذا الکتاب التکوینى الالهى و أولیاؤه الذین کلهم کتب سمائیة نازلون من لدن حکیم علیم، و حاملون للقرآن التدوینى، و لم یکن أحد حاملا له بظاهره و باطنه الاّ هؤلاء الأولیاء المرضیین، کما ورد من طریقهم علیهم السلام.

فمن طریق الکافى عن أبی جعفر علیه السّلام انه قال: ما یستطیع احد ان یدّعى انّ عنده جمیع القرآن کلّه ظاهره و باطنه غیر الأوصیاء. «2»

و من طریق الکافى أیضا عن جابر قال: سمعت أبا جعفر علیه السّلام یقول: ما ادّعى احد من النّاس انّه جمع القرآن کلّه کما انزل الاّ کذّاب، و ما جمعه و حفظه کما أنزل [نزّله- م ص‏] اللّه تعالى الاّ علىّ بن أبی طالب و الائمّة من بعده علیهم السلام.

و منه أیضا عن أبی عبد اللّه علیه السّلام انه قال: و عندنا و اللّه علم الکتاب کلّه.

کلمة نوریة فى الإشارة إلى تطبیق الکتاب‏

اعلم أنه کما أن للکتاب التدوینى الالهى بطونا سبعة باعتبار و سبعین بطنا بوجه، لا یعلمها الاّ اللّه و الراسخون فی العلم، و لا یمسّها الاّ المطهرون من الأحداث المعنویة و الأخلاق الرذیلة السیّئة، و المتحلّون بالفضایل العلمیة و العملیة، و کل من کان تنزهه و تقدسه أکثر کان تجلى القرآن علیه أکثر، و حظه من حقایقه أوفر، کذلک الکتب التکوینیة الالهیة الأنفسیة و الآفاقیة حذوا بالحذو، و نعلا بالنعل، فان لها بطونا سبعة أو سبعین لا یعلم تأویلها و تفسیرها الاّ المنزهون من أرجاس عالم الطبع و أحداثها، و لا یمسّه [لا یمسّها- ظ] الاّ المطهرون، فانها أیضا نازلة من الرب الرحیم.

فجاهد أیها المسکین فی سبیل ربک، و طهّر قلبک، و اخرج عن حیطة الشیطان و ارق، و اقرأ کتاب ربک و رتّله ترتیلا، و لا تقف على قشره، و لا تتوهّمنّ أن الکتاب السماوى و القرآن النازل الربانى لا یکون الاّ هذا القشر و الصورة؛ فان الوقوف على الصورة، و العکوف على عالم الظاهر، و عدم التجاوز إلى اللب و الباطن اخترام و هلاک و أصل اصول الجهالات، و اسّ أساس انکار النبوات و الولایات؛ فان أول من‏ وقف على الظاهر، و عمى قلبه عن حظ الباطن هو الشیطان اللعین، حیث نظر إلى ظاهر آدم علیه السّلام فاشتبه علیه الأمر و قال: خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طینٍ. «1». انَا خَیْرٌ مِنْهُ «2». فان النار خیر من الطین، و لم یتفطن أن جهله بباطن آدم علیه السلام و النظر إلى ظاهره فحسب بلا نظر إلى مقام نورانیته و روحانیته خروج عن مذهب البرهان، و یجعل قیاسه مغالطیا علیلا کما ورد فی أخبار أهل البیت علیهم السلام.

فمن طریق الکافى عن عیسى بن عبد اللّه القرشى قال: دخل أبو حنیفة على أبی عبد اللّه علیه السّلام فقال له: یا أبا حنیفة، بلغنى أنّک تقیس؟ قال: نعم.

قال: لا تقس، فانّ أوّل من قاس ابلیس، حین قال: خلقتنى من نار و خلقته من طین. فقاس ما بین النّار و الطّین، و لو قاس نوریّة آدم بنوریّة النّار عرف فضل ما بین النّورین و صفاء احدهما على الآخر. «3»

و من هذا الخطأ و الغلط، و النظر إلى الظاهر، و سد أبواب الباطن انکار الناس الأنبیاء المرسلین، بملاحظة أنهم علیهم السلام یمشون فی الأسواق و یأکلون و یشربون مثلهم، کما قال تعالى حکایة عنهم. قالُوا ما انْتُمْ الاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما انْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَىْ‏ءٍ انْ انْتُمْ الاّ تَکْذِبُونَ. «4»

تتمیم مقال لایضاح حال‏

لا یذهبنّ بنور عقلک الشیطان، و لا یلتبس علیک الأمر حتى تقع فی الخذلان، فان الشیطان یوسوس فی صدور الناس باختلاط الحق بالباطل و الصحیح بالسقیم، فربما یخرجک عن الطریق المستقیم بصورة صحیحة و معنى سقیم، فیقول: ان العلوم الظاهریة و الأخذ بکتب الظاهر السماویة «1» لیس بشی‏ء و خروج عن الحق، و العبارات القالبیة و المناسک الصوریة مجعولة للعوام کالأنعام و أهل الصورة و أصحاب القشور، و أما أصحاب القلوب و المعارف فلیس لهم الاّ الأذکار القلبیة و الخواطر السریة التی هی بواطن المناسک و نهایتها، و روح العبادات و غایتها، و ربما ینشد لک و یقول:

علم رسمى سربسر قیل است و قال             نه از او کیفیتى حاصل نه حال‏

علم نبود غیر علم عاشقى             ما بقى تلبیس ابلیس شقى‏

 الى غیر ذلک من التلبیسات و التسویلات. فاستعذ منه باللّه و قل له: أیها اللعین، هذه کلمة حق ترید بها الباطل، فان الظاهر المطعون هو الظاهر المنفصل عن الباطن، و الصورة المنعزلة عن المعنى، فانه لیس بکتاب و لا قرآن. و أما الصورة المربوطة بالمعنى، و العلن الموصول بالسر فهو المتّبع على لسان اللّه و رسوله و أولیائه علیهم السلام؛ کیف و علم ظواهر الکتاب و السنّة من أجلّ العلوم قدرا، و أرفعها منزلة، و هو أساس الأعمال الظاهریة، و التکالیف الالهیة، و النوامیس الشرعیة، و الشرایع الالهیة و الحکمة العملیة التی هی الطریق المستقیم إلى الأسرار الربوبیة و الأنوار الغیبیة و التجلیات الالهیة؛ و لو لا الظاهر لما وصل سالک إلى کماله، و لا مجاهد إلى مآله.

فالعارف الکامل من حفظ المراتب، و أعطى کل ذى حق حقه، و یکون ذا العینین، و صاحب المقامین و النشأتین، و قرأ ظاهر الکتاب و باطنه، و تدبر فی صورته و معناه و تفسیره و تأویله؛ فان الظاهر بلا باطن، و الصورة بلا معنى کالجسد بلا روح، و الدنیا بلا آخرة، کما أن الباطن لا یمکن تحصیله الاّ عن طریق الظاهر، فان الدنیا مزرعة الآخرة.

فمن تمسّک بالظاهر، و وقف على بابه قصّر و عطّل، و یردّه الآیات و الروایات المتکاثرة الدالة على تحسین التدبر فی آیات اللّه، و التفکر فی کتبه و کلماته، و التعریض بالمعرض عنهما، و الاعتراض بالواقف على قشرهما. و من سلک طریق الباطن بلا نظر إلى الظاهر ضلّ و أضلّ عن الطریق المستقیم. و من أخذ الظاهر و تمسک به للوصول إلى الحقایق، و نظر إلى المرآة لرؤیة جمال المحبوب فقد هدى إلى الصراط المستقیم، و تلا الکتاب حق تلاوته، و لیس ممن أعرض عن ذکر ربه. و اللّه العالم بحقیقة کتابه و عنده علم الکتاب.

اللّهمّ انّى اسئلک من کمالک باکمله، و کلّ کمالک کامل، اللّهمّ انّى اسئلک بکمالک کلّه.

کمال الشی‏ء ما به تمامه، و انجبر به نقصانه. فالصورة کمال الهیولى، و الفصل کمال الجنس. و لهذا عرّفت النفس بأنها کمال أول لجسم طبیعی آلی، إذ بها کمال الهیولى باعتبار، و کمال الجنس باعتبار.

و لهذا کانت الولایة العلویة (أدا منا اللّه علیها) کمال الدین و تمام النعمة، لقوله [تعالى‏]: الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لکم دینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی «1». و قال أبو جعفر علیه السّلام فی ضمن الروایة المفصلة فی الکافى: ثمّ نزلت الولایة، و انّما أتاه ذلک فی یوم الجمعة بعرفة أنزل اللّه تعالى: الیوم أکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى. و کان کمال الدین بولایة علىّ ابن أبی طالب. «2» انتهى.

فسائر العبادات بل العقاید و الملکات بمنزلة الهیولى و الولایة صورتها، و بمنزلة الظاهر و هی باطنها. و لهذا من مات و لم یکن له امام‏

فمیتته میتة الجاهلیة و میتة کفر و نفاق و ضلال، کما فی روایة الکافى، فان المادة و الهیولى لا وجود لهما الاّ بالصورة و الفعلیة، بل لا وجود لهما فى النشأة الآخرة أصلا، فان الدار الآخرة لهى الحیوان، و هی دار الحصاد، و الدنیا مزرعة الآخرة.

و اعلم أن الأسماء و الصفات الالهیة کلّها کامل بل نفس الکمال، لعدم النقص هناک حتى یجبر، و کل کمال ظهور کمال الأسماء الالهیة و تجلیّاتها. و أکمل الأسماء هو الاسم الجامع لکل الکمالات، و مظهره الانسان الکامل المستجمع لجمیع الصفات و الأسماء الالهیة و مظهر جمیع تجلّیاته.

ففى الأسماء الالهیة اسم «اللّه» أکمل، و فی المظاهر الانسان الکامل أکمل، و کمال شریعته بالولایة، و نسبة شریعته إلى سایر الشرایع کنسبته إلى صاحب الشرایع و کنسبة الاسم الجامع إلى سایر الأسماء.

فشریعته واقعة تحت دولة اسم «اللّه» الذی کان حکمه أبدیا و أزلیا، فان سایر الشرایع أیضا مظاهر شریعته، و شریعته کمال سایر الشرایع، و لهذا کان نبیّا و آدم بین الماء و الطین، بل لا ماء و لا طین، و کان علیه السّلام مع آدم و نوح و غیرهما من الأنبیاء.

و یظهر من المحقق السبزوارى فی شرح الأسماء أن الکمال قدر الجامع بین الجلال و الجمال. و هذا و ان کان صحیحا بناء على ما عرفت من أن کل صفة جمال مختف فیها الجلال، و کل جلال مختف فیه الجمال، الاّ أن الاسم تابع للظاهر منهما، و الکمال من صفات الجمال المنطوى فیه الجلال، فان الکمال هو صورة التمامیة للشی‏ء و هی من الصفات الثبوتیة و ان تلازم صفة سلبیة.

اللّهمّ انّى اسئلک من اسمائک باکبرها، و کلّ اسمائک کبیرة، اللّهمّ انّى اسئلک باسمائک کلّها.

اعلم یا حبیبى (وفّقک اللّه لمعرفة أسمائه و صفاته، و جعلک من المتدبرین فی أسرار آیاته) أن الأسماء الحسنى الالهیة و الصفات العلیا الربوبیة حجب نوریة [1] للذات الأحدیة، المستهلک فیها جمیع التعینات‏

__________________________________________________

 [1] قولنا «حجب نوریة» الخ، هذا أیضا بحسب بعض مقامات السالکین و الاّ فهو شرک بحسب مراتب الآخرین، فان حسنات الأبرار سیّئات المقربین. فحقیقة الایمان الخالص عن الشرک هو الاعتقاد بأنه الظاهر الباطن، الاول الآخر، فلا یکون اسم و صفة حجاب وجهه الکریم، و لا أمر و خلق نقاب نوره العظیم، کما فی دعاء عرفة: کیف یستدلّ علیک بما هو فی وجوده مفتقر إلیک؟ أ [یکون‏] لغیرک من الظهور ما لیس لک حتى یکون هو المظهر لک؟ متى غبت حتى تحتاج إلى دلیل یدلّ علیک؟ و متى بعدت حتى تکون الآثار هی التی توصل إلیک؟ عمیت عین لا تراک علیها رقیبا. صدق ولى اللّه المطلق (صلوات اللّه علیه). فالعارف الحقیقى و المؤمن المنزه من جمیع مراتب الشرک من الاشراک العامیة و الخاصیة من لم یر غیبا و لا شهودا و لا ظهورا و لا بطونا الاّ منه و له، و لیس ما وراءه شی‏ء حتى یختفى به، و لا غیره أحد حتى یکون حجاب وجهه، و لا یکون الشی‏ء حجاب نفسه.

سئل عن عبد الرزاق الکاشانى من الحلول و الاتحاد، قال: کلاهما باطل، لیس فی الدار غیره دیّار.

قال العارف الکامل المحقق البارع فخر الشیعة و شیخ الطریقة و الشریعة قاضى سعید الشریف القمى (قدّس اللّه نفسه) فى شرح حدیث رأس الجالوت ما هذا لفظه: «قال صاحب الفتوحات: اعلم أن العالم غیب و لم یظهر قط، و خالق الخلق هو الظاهر ما غاب قط، و الناس فی هذه المسألة عکس الصواب، فانهم یقولون: ان اللّه غیب، و العالم هو الظاهر. فهم بهذا الاعتبار فی مقتضى هذا الشرک.

أقول: قد غفل هذا العارف عن الشرک اللازم من زعمه حیث حکم بظهور الحق و خفاء العالم و هو أیضا من أنحاء الشرک الخفى. و أما الایمان الحقیقى فهو الاعتقاد بأن اللّه هو الظاهر الباطن و الشاهد الغایب، فهو الظاهر اذا طلبته فی البطون، و هو الباطن اذا تفحّصت عنه فی الظهور، و هو المنزه عنهما اذا طلبتهما بکلیهما. و ان العالم ظاهر باللّه خفى بذاته. فتعرّف فانه باب عظیم فی التوحید.» (انتهى کلامه الشریف) و کمال الاخلاص و مخ الحقیقة أن لا یصفه بالظهور و البطون و الأولیة و الآخریة، فحیث لم یکن فی الدار غیره فلمن ظهر؟ و عمن غاب؟ و این الأولیة و الآخریة؟ فانهما باعتبار المبدأیة و المنتهائیة، فاذا کان کل شی‏ء ما خلا اللّه باطلا و هالکا فلیس المبدأیة و المنتهائیة أصلا، فکمال المعرفة أن یعرف السالک نفسه بالعجز و القصور.

الأسمائیة، المستجنّ فی حضرتها کل التجلیات الصفاتیة، فان غیب الهویة و الذات الأحدیة لا یظهر لأحد الاّ فی حجاب التعین الاسمى، و لا یتجلى فی عالم الاّ فی نقاب التجلى الصفتى، و لا اسم له و لا رسم بحسب هذه المرتبة، و لا تعین له و لا حدّ لحقیقته المقدسة، و الاسم و الرسم حد و تعین، فلا اسم و لا رسم له لا بحسب المفهوم و المهیة و لا بحسب الحقیقة و الهویة، لا علما و لا عینا، و لیس وراءه شی‏ء حتى یکون اسمه و رسمه. سبحان من تنزه عن التحدید الاسمى، و تقدس عن التعین الرسمى. و العالم خیال فی خیال، و ذاته المقدسة حقیقة قائمة بنفسها، و لا تنکشف الحقیقة بالخیال، کما هو قول الأحرار من الرجال.

فالمفاهیم الأسمائیة کلها و الحقایق الغیبیة بمراتبها تکشفان عن مقام ظهوره و تجلّیه أو اطلاقه و انبساطه. فالوجود المنبسط و مفهومه العام لا یکشفان الاّ عن مقام اطلاقه.

قال الشیخ صدر الدین القونوى فی مفتاح الغیب و الوجود: فللوجود اعتباران: أحدهما نفس کونه وجودا فحسب و هو الحق، و انه من هذا الوجه کما سبقت الإشارة إلیه لا کثرة فیه و لا ترکیب و لا صفة و لا نعت و لا رسم و لا اسم و لا نسبة و لا حکم، بل وجود بحت. و قولنا «وجود» للتفهیم لا أن ذلک اسم حقیقى له، بل اسمه عین صفته و صفته عین ذاته.» انتهى ما أردنا نقله.

و قال العارف الجلیل آقا محمد رضا القمشه‏اى (قدّس سرّه) فى حاشیة منسوبة إلیه على مقدمات شرح الفصوص للقیصرى فی جواب سؤال أورده على نفسه، و هو أنه اذا انقسم الاسم إلى أسماء الذات و أسماء الصفات فلم لا یکون له تعالى فی مرتبة الأحدیة الذاتیة اسم و لا رسم، و الذات فی هذه المرتبة حاصلة و ان تتصف بالصفات؟ (بهذه العبارة): «ان رسم الشی‏ء ما یمیّزه و یکشفه، فیجب أن یطابقه لیکشفه، و الذات الالهیة لا تظهر و لا تکشف بمفهوم من المفاهیم لیکون اسما له تعالى. فارجع إلى وجدان نفسک هل تجد مفهوما من المفاهیم یکون ذلک المفهوم عین مفهوم آخر فضلا عن المفاهیم الغیر المتناهیة الذی بازاء کمالاته تعالى؟ کیف و المفهوم محدود و ذاته تعالى غیر محدود! فلا رسم للذات الاحدیة أصلا، تقدست ذاته عن أن یحدّه حادّ و یحیط به شی‏ء من الأشیاء الغیبیة کالمفاهیم، أو العینیة کالوجودات. فالوجود المنبسط العام و مفهومه العام الاعتبارى یکشفان عن اطلاقه لا عن ذاته الأقدس الأرفع الأعلى. أما سمعت کلام الأحرار: ان العالم کله خیال فی خیال، و ذاته تعالى حقیقة قائمة بنفس ذاتها و ینحصر الوجود فیها؟!» و هذا و ان کان فی بعض فقراته نظر واضح بل خروج عن‏ طور الکلام و المقصود، و تنزّل عن مرتبة إلى مرتبة اخرى من الوجود، الاّ أن فی أخیرته شهادة لما ادّعیت بل برهان ساطع علیه. هذا؛ فان أشرت باطلاق الاسم فی بعض الأحیان على هذه المرتبة التی هی فی عماء و غیب کما هو أحد الاحتمالات فی الاسم المستأثر فی علم غیبه- کما ورد فی الأخبار و أشار إلیه فی الآثار الذی یختص بعلمه اللّه، و هو الحرف الثالث و السبعین من حروف الاسم الأعظم المختص علمه به تعالى، کما سیأتی روایته ان شاء اللّه- فهو من باب أن الذات علاّمة للذات، فانه عالم بذاته لذاته.

فاذا تلوت ما تلونا علیک حق التلاوة و قرأته حق القراءة، فاعلم أن الاسم عبارة عن الذات مع صفة معینة من صفاته، و تجلّ من تجلیاته، فان الرحمن ذات متجلیة بالرحمة المنبسطة. و الرحیم ذات متجلیة بالتجلى [بتجلى- ظ] الرحمة التی هی بسط الکمال. و المنتقم ذات متعینة بالانتقام. و هذا أول تکثر وقع فی دار الوجود؛ و هذا التکثر فی الحقیقة تکثر علمى و شهود ذاته فی مرآة الصفات و الأسماء، و الکشف التفصیلى فی عین العلم الاجمالى؛ و بهذا التجلى الأسمائى و الصفاتى انفتح باب الوجود، و ارتبط الغیب بالشهود، و انبسطت الرحمة على العباد، و النعمة فی البلاد. و لو لا التجلى الأسمائى کان العالم فى ظلمة العدم و کدورة الخفاء و وحشة الاختفاء، لعدم امکان التجلى الذاتى لأحد من العالمین، بل لقلب سالک من السالکین الاّ فی حجاب اسم من الأسماء و صفة من الصفات.

و بهذا التجلى شهد الکمّل الأسماء و الصفات و لوازمها و لوازم لوازمها إلى أخیرة مراتب الوجود و رأوا العین الثابت من کل حقیقة و هویة. و کان التجلى ببعض الأسماء مقدما على بعض، فکل اسم محیط وقع التجلى ابتدا له و فی حجابه للاسم المحاط. فاسم «اللّه» و «الرحمن» لاحاطتهما یکون التجلى لسایر الأسماء بتوسطهما. و هذا من أسرار سبق الرحمة على الغضب. و لیکون [یکون- ظ] التجلى باسم «اللّه» على الأسماء الاخر أولا، و بتوسطها على الأعیان الثابتة من کل حقیقة ثانیا- الاّ العین الثابت للانسان الکامل، فان التجلى وقع له ابتدا بلا توسط شی‏ء- و على الأعیان الخارجیة ثالثا. و فی التجلى العینى أیضا کان التجلى على الانسان الکامل باسم «اللّه» بلا واسطة صفة من الصفات أو اسم من الأسماء، و على سایر الموجودات بتوسط الأسماء. و هذا من أسرار أمر اللّه بسجود الملائکة على آدم علیه السّلام و ان جهل بحقیقة هذا الشیطان اللعین لقصوره. و لو لا تجلى اللّه باسمه المحیط على آدم علیه السّلام لا یتمکن من تعلّم الأسماء کلها. و لو کان الشیطان مربوب اسم اللّه لما وقع الخطاب على سجدته، و لما قصر عن روحانیة آدم علیه السّلام. و کون آدم مظهر اسم اللّه الأعظم اقتضى خلافته عن اللّه فى العالمین.

نور

و لعلّک بعد التدبر فی روح الاسم، و التفکر فی حقیقته و مطالعة دفتر سلسلة الوجود و قراءة أسطره ینکشف لک باذن اللّه و حسن توفیقه أن سلسلة الوجود و مراتبها، و دائرة الشهود و مدارجها و درجاتها کلها أسماء الهیة؛ فان الاسم هو العلامة، و کل ما دخل فى الوجود من حضرة الغیب علامة بارئه، و مظهر من مظاهر ربه.

فالحقایق الکلیة من أمهات الأسماء الالهیة، و الأصناف و الأفراد من‏ الأسماء المحاطة. و لا احصاء لأسمائه تعالى. و کل من الأسماء الغیبیة مربوب اسم من الأسماء فی مقام الالهیة الواحدیة و مظهر من مظاهره.

کما فی روایة الکافى باسناده عن أبی عبد اللّه علیه السّلام فی قول اللّه تعالى: وَ لِلّهِ الاسْماءُ الْحُسْنى‏ فَادْعُوهُ بِها «1». قال: نحن و اللّه الاسماء الحسنى. «2» و فى روایة اخرى یأتی بطولها: انّ اللّه خلق اسماء بالحروف غیر متصوّت «3»، الى آخر. و الأخبار فی أن للّه تعالى أسماء عینیة کثیرة.

قال العارف الکامل کمال الدین عبد الرزاق الکاشانى فی تأویلاته:

 «اسم الشی‏ء ما یعرف به. فأسماء اللّه تعالى هی الصور النوعیة التی تدل بخصائصها و هویّاتها على صفات اللّه و ذاته، و بوجودها على وجهه، و بتعینها على وحدته، اذ هی ظواهره التی بها یعرف.» انتهى کلامه.

هدایة

و اعلم (هداک اللّه إلى الاسم الأعظم، و علّمک ما لم تکن تعلم) أن للّه تبارک و تعالى اسما أعظم اذا دعى به على مغالق أبواب السماء للفتح بالرحمة انفتحت، و اذا دعى به على مضایق أبواب الأرض للفرج انفرجت؛ و له حقیقة بحسب الحقیقة الغیبیة، و له حقیقة بحسب المقام الألوهیة، و حقیقة بحسب مقام المألوهیة، و حقیقة بحسب اللفظ و العبارة. و أما الاسم الأعظم بحسب الحقیقة الغیبیة التی لا یعلمها الاّ هو و لا استثناء فیه، فبالاعتبار الذی سبق ذکره، و هو الحرف الثالث و السبعون، المستأثر لنفسه فی علم غیبه، کما فی روایة الکافى فی باب ما اعطوا من اسم اللّه الأعظم باسناده عن أبی جعفر علیه السّلام قال:

انّ اسم اللّه الاعظم على ثلاثة و سبعین حرفا، و انّما کان عند آصف منها حرف واحد فتکلّم به و خسف بالارض ما بینه و بین سریر بلقیس حتّى تناول السریر بیده، ثمّ عادت الأرض کما کانت اسرع من طرفة عین، و نحن عندنا من الاسم الاعظم اثنان و سبعون حرفا، و حرف [واحد] عند اللّه تعالى استأثر به فی علم الغیب عنده. و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلىّ العظیم. «1»

و مثلها روایة اخرى. و فیه أیضا عن أبی عبد اللّه علیه السّلام یقول:

انّ عیسى بن مریم اعطى حرفین کان یعمل بهما، و اعطى موسى أربعة احرف، و اعطى إبراهیم ثمانیة احرف، و اعطى نوح خمسة عشر حرفا، و اعطى آدم خمسة و عشرین حرفا، و انّ اللّه تعالى جمع ذلک کلّه لمحمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و ان اسم اللّه الاعظم ثلاثة و سبعون حرفا، اعطى محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم اثنین و سبعین حرفا، و حجب عنه حرف واحد. «2» انتهى.

و أما الاسم الأعظم بحسب المقام الالوهیة و الواحدیة هو الاسم الجامع لجمیع الأسماء الالهیة جامعیة مبدأ الأشیاء و أصلها، و النواة                       

للأشجار من الفرع و الأغصان و الأوراق، أو اشتمال الجملة لأجزائها کالعسکر للأفواج و الأفراد. و هذا الاسم بالاعتبار الأول بل بالاعتبار الثانى أیضا حاکم على جمیع الأسماء، و جمیعها مظهره، و مقدّم بالذات على المراتب الالهیة. و لا یتجلى هذا الاسم بحسب الحقیقة تامّا الاّ لنفسه و لمن ارتضى من عباده، و هو مظهره التام، أى صورة الحقیقة الانسانیة التی هی صورة جمیع العوالم، و هی مربوب هذا الاسم. و لیس فی النوع الانسانى أحد یتجلى له هذا الاسم على ما هو علیه الاّ الحقیقة المحمدیة صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و أولیاؤه الذین یتّحدون معه فی الروحانیة، و ذلک هو الغیب الذی استثنى منه من ارتضى من عباده. و فی روایة الکافى: و اللّه لمحمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ممّن ارتضى من عباده. «1»

و أما الاسم الأعظم بحسب الحقیقة العینیة فهو الانسان الکامل خلیفة اللّه فی العالمین، و هو الحقیقة المحمدیة صلّى اللّه علیه و آله و سلّم التی بعینها الثابت متحدة مع الاسم الأعظم فی مقام الالهیة، و سایر الأعیان الثابتة بل الأسماء الالهیة، و التعین عین المتعین فالعین، غیره فی العقل. فالأعیان الثابتة عین الأسماء الالهیة. فالعین الثابت من الحقیقة المحمدیة عین الاسم اللّه الأعظم، و سایر الأسماء و الصفات و الأعیان من مظاهره و فروعه، أو أجزائه باعتبار آخر.

فالحقیقة المحمدیة هی التی تجلّت فی العوالم من العقل إلى الهیولى، و العالم ظهورها و تجلیّها، و کل ذرة من مراتب الوجود تفصیل هذه الصورة، و هذه هی الاسم الأعظم، و بحقیقتها الخارجیة عبارة عن ظهور المشیّة التی لا تعیّن فیها، و بها حقیقة کل ذى حقیقة، و تعین مع‏

کل متعین: خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة، و المشیّة بنفسها. و هذه البنیة المسمى بمحمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم النازل من عالم العلم الالهى إلى عالم الملک لخلاص المسجونین فی سجن عالم الطبیعة مجمل تلک الحقیقة، و انطوى فیه جمیع المراتب انطواء العقل التفصیلى فی العقل البسیط الاجمالى.

و فی بعض خطب أمیر المؤمنین و مولى الموحدین سیّدنا و مولینا على بن أبی طالب (صلوات اللّه و سلامه علیه): انا اللّوح و انا القلم، أنا العرش، أنا الکرسىّ، أنا السّموات السّبع، انا نقطة باء بسم اللّه. و هو (سلام اللّه علیه) بحسب مقام الروحانیة یتّحد مع النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم کما قال صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: أنا و علىّ من شجرة واحدة. و قال: أنا و علىّ من نور واحد.

الى غیر ذلک من الأخبار الکثیرة الدالة على اتحاد نورهما (علیهما السلام و على آلهما).

و یدل على أکثر ما ذکرنا الروایة المفصلة فی الکافى نذکرها مع طولها تیمّنا و تبرکا بأنفاسهم الشریفة: باب حدوث الأسماء: على بن محمّد، عن صالح بن أبی حمّاد، عن الحسین بن یزید، عن ابن أبی حمزة، عن إبراهیم بن عمر، عن أبی عبد اللّه علیه السّلام قال:

انّ اللّه [تبارک و] تعالى خلق اسما بالحروف غیر متصوّت، و باللّفظ غیر منطق، و بالشخص غیر مجسّد، و بالتّشبیه غیر موصوف، و باللّون غیر مصبوغ، منفىّ عنه الاقطار، مبعّد عنه الحدود، محجوب عنه حسّ کلّ متوهّم، مستتر غیر مستّر، فجعله کلمة تامّة على أربعة أجزاء معا لیس منها واحد قبل الآخر، فاظهر منها ثلاثة اسماء لفاقة الخلق‏ إلیها، و حجب منها واحدا، و هو الاسم المکنون المخزون.

فهذه الأسماء الّتى ظهرت، فالظاهر هو اللّه [تبارک و] تعالى. و سخّر سبحانه لکلّ اسم من هذه الاسماء اربعة ارکان، فذلک اثنا عشر رکنا. ثمّ خلق لکلّ رکن منها ثلاثین اسما فعلا منسوبا إلیها، فهو الرّحمن، الرّحیم، الملک، القدّوس، الخالق، البارئ، المصوّر، الحىّ، القیّوم لا تأخذه سنة و لا نوم، العلیم، الخبیر، السّمیع، البصیر، الحکیم، العزیز، الجبّار، المتکبّر، العلىّ، العظیم، المقتدر القادر، السّلام، المؤمن، المهیمن، [البارى‏]، المنشئ، البدیع، الرفیع، الجلیل، الکریم، الرازق، المحیى، الممیت، الباعث، الوارث. فهذه الاسماء و ما کان من الاسماء الحسنى حتّى یتمّ ثلاث مائة و ستّین اسما، فهى نسبة لهذه الأسماء الثلاثة، و هذه الاسماء الثلاثة ارکان، و حجب الاسم الواحد المکنون المخزون بهذه الاسماء الثلاثة، و ذلک قوله تعالى: قُلِ ادْعُوا الله او ادْعُوا الرَّحْمنَ ایّاً ما تَدْعُوا فَلَهُ الاسْماءُ الْحُسْنى‏ «1»، انتهى الخبر الشریف. «2»

و لو تأملت فی هذه الروایة الشریفة لا نکشف لک أسرار العلم و المعرفة، و انفتح علیک أبواب خفایا الأسماء الالهیة؛ کیف و هی صادرة عن معدن الوحى و النبوة، نازلة عن سماء العلم و محالّ المعرفة.

قال العارف الربانى مولینا ملا محسن الکاشانى (أنار اللّه برهانه) فى‏ شرح الحدیث الشریف: «و کان الاسم الموصوف بالصفات المذکورة اشارة إلى أول ما خلق اللّه الذی مرّ ذکره فی باب العقل؛ أعنى النور المحمدى و الروح الأحمدى و العقل الکلى. و أجزاؤه الأربعة اشارة إلى جهة الالهیة و العوالم الثلاثة التی یشتمل علیها، أعنى عالم العقول المجردة عن المواد و الصور، و عالم الخیال المجرد عن المواد دون الصور، و عالم الأجسام المقارنة للمواد، و بعبارة اخرى إلى الحس و الخیال و العقل و السر. و بثالثة إلى الشهادة و الغیب و غیب الغیب و غیب الغیوب. و برابعة إلى الملک و الملکوت و الجبروت و اللاهوت. و معیّة الأجزاء عبارة عن لزوم کل منها الآخر و توقّفه علیه فی تمامیة الکلمة. و جزؤه المکنون السرّ الالهى و الغیب اللاهوتى- الى أن قال- فالظاهر هو اللّه، یعنى أن الظاهر بهذه الأسماء الثلاثة هو اللّه، فان المسمّى یظهر بالاسم و یعرف به. و الأرکان الأربعة: الحیاة و الموت و الرزق و العلم التی وکلّ بها أربعة أملاک هی اسرافیل و عزرائیل و میکائیل و جبرائیل. «1»»

انتهى ما أردنا من کلامه، زاد اللّه فی مقامه.

و هذا التحقیق الرشیق فی کمال الصحة و المتانة ببعض الأنظار و الاعتبارات، و لکن الأنسب بالاعتبار أن یکون الاسم الموصوف بهذه الصفات مقام اطلاق الحقیقة المحمدیة، أى مقام المشیّة التی مبعد عنها الحدود حتى حد المهیة. «مستتر غیر مستّر» أى خفاؤه لشدة ظهوره. و کذا سایر الصفات مناسب لهذا المقام الذی لا حدّ له و لا رسم. و قوله:

 «فجعله أربعة أجزاء» أیضا لا یناسب الاّ هذا المقام، فان العقل لم یجعل أربعة أجزاء الاّ على وجوه بعیدة عن الصواب. و أما مقام المشیة فهو مقام الاطلاق، و مع العقل عقل، و مع النفس نفس، و مع المثال مثال، و مع الطبع طبع. و المراد بأربعة أجزاء هو عالم العقل و النفس و المثال و الطبع، أى العالم المقارن بالصورة و المادة، و العالم المجرد عن المادة دون الصورة، و العالم المجرد عن الماده و الصورة دون التعلق بالمادة، و العالم المجرد عنها دون المهیة. و بما ذکرنا یعلم معنى قوله: «لیس منها واحد قبل الآخر»، فان العوالم الأربعة باعتبار وجهتها إلى المشیة المطلقة و جنبة «یلى الربّى» فى عرض واحد لم یکن أحدها قبل الآخر، کما حقّقنا فى أوائل هذه الأوراق عند قوله: «اللّهمّ انّى أسئلک من بهائک» الى آخر.

و الثلاثة التی أظهرها هی عالم النفس و الخیال و الطبع، فان فی هذه الثلاثة غبار عالم الخلق، فتکون فاقة الخلق بما هو خلق إلیها. و أما العقل فلم یکن من الخلق [فى‏] شی‏ء، بل هو من عالم الأمر الالهى لتنزّهه عن کدورات عالم الهیولى و ظلمات عالم المادة، و الخلق لم یتوجه الیه و لم یکن محتاجا إلیه نحو عدم احتیاج الماهیة إلى الجاعل، و الممتنع الى الواجب. فما کان الخلق مضافا إلیه هو العوالم الثلاثة، فاذا بلغ إلى المقام الرابع لم یکن من عالم الخلق. و هذه النقطة العقلیة هو الجزء الرابع المخزون عند اللّه وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها الاّ هُوَ «1» و المحجوب عن مدارک الخلق، لأن حکم الالهیة هنالک غالب، و لهذا کانت العقول سرادقات جمالیة و جلالیة، باقیات ببقاء اللّه لا بابقاء اللّه.

و قوله: «و الظاهر هو اللّه» أى بهذه الأسماء، فان اللّه هو الظاهر فی ملابس الأسماء و الصفات، هُوَ الَّذى فِى السَّماءِ الهٌ وَ فِى الارْضِ الهٌ. «2» اللّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الارْضِ. «3» هُوَ الاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ. «4» وَ لَوْ دُلیتُمْ‏

الَى الارْضِ السُّفْلى‏ لَهَبَطْتُمْ عَلَى اللّهِ. فکیف بالأراضى العلیا و السموات العلى. ایْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ. «1» أو المراد أن الظاهر هو الجهة الالوهیة المحجوبة فی الأسماء الثلاثة.

فبهذه الأسماء الثلاثة حجب الاسم الرابع أى عالم العقل الذی هو الجهة الالوهیة و ظهر. فان کان المراد ما ذکر کان فیه اشارة لطیفة الى ما ذکره أهل المعرفة بأن اللّه تعالى ظاهر فی حجب خلقیة، و الخلق مع کونه ظهوره حجابه کالصور المرآتیة التی هی ظهور المرآة و حجابها. و تحت هذا أسرار لا یؤذن إبرازها.

و الأرکان الأربعة اما الموت و الحیوة و الرزق و العلم التی و کلّ بها أملاک أربعة کما ذکره، أو نفس أربعة أملاک، و عند التحقیق یرجع إلى أمر واحد بالحقیقة. و اثنا عشر رکنا باعتبار المقامات التی کانت لهذه الأملاک فی العوالم الثلاثة، فان الحقیقة العزرائیلیة مثلا لها مقام و شأن فى عالم الطبع و لها مظاهر فیه، و مقام و شأن فی عالم المثال و لها مظاهر فیه، و کذا فی عالم النفوس الکلیة و المقامات الثلاثة مسخرة تحت المقام الرابع. فالانتقالات و الارتحالات من صورة إلى صورة فی عالم الطبیعة یکون بتوسط مظاهر هذا الملک المقرب الالهى، فان مباشرة هذه الامور الخسیسة الدنیة لا یکون بل لا یمکن بید عزرائیل بلا توسط جیوشه، و فی الحقیقة کانت هذه الامور بیده، لاتحاد الظاهر و المظهر.

و الانتقال من عالم الطبع و نشأة المادة و نزع الأرواح منها إلى عالم المثال و البرزخ کان بتوسط مظاهره فی عالم المثال و الملائکة الموکلة لنزع الأرواح عن الأجساد، و کذا الانتقال من عالم البرزخ و المثال إلى عالم النفوس و منه إلى عالم العقل، و یکون هذا النزع نهایة النزوع التی‏                         

کانت بتوسط عزرائیل بلا واسطة فی بعض العوالم کعالم النفوس، و مع الواسطة فی العوالم النازلة. و لو کان للموجود العقلى نزع فیکون بمعنى آخر غیر الثلاثة. و لیس بعض مراتبه بتوسط عزرائیل علیه السّلام بل بتوسط بعض الأسماء القاهر و المالک رب الحقیقة العزرائیلیة، و یکون نزع عزرائیل أیضا بتوسطهما.

و کذلک حقیقة اسرافیل و جبرائیل و میکائیل علیهم السلام فان لکل منهم بروزات و مقامات بحسب العوالم، و کان فی کل عالم ظهور سلطنتهم غیر العالم الآخر وجودا و حدّا، شدّة و ضعفا. أما سمعت أن جبرئیل کان یظهر فی هذا العالم بصورة دحیة الکلبى، و ظهر مرتین بقالبه المثالى لرسول اللّه و رآه قد ملأ الشرق و الغرب، و عرج مع رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فی لیلة المعراج إلى العالم العقلى و مقامه الأصلى. حتى عرج الرسول الهاشمى عن مقام جبرائیل إلى مقامات اخرى إلى ما شاء اللّه، و قال معذرة عن عدم المصاحبة: لو دنوت أنملة لاحترقت.

و بالجملة کل فعل من الأفعال فی کل عالم من العوالم کان من فعل اللّه بتوسط الملائکة بلا واسطة أو مع أعوانهم و جنودهم.

قال صدر الحکماء المتألهین و شیخ العرفاء السالکین (رضى اللّه تعالى عنه) فى الأسفار الأربعة بهذه العبارة: «و لا شک لمن له قدم راسخ فى العلم الالهى و الحکمة التی هی فوق العلوم الطبیعة أن الموجودات کلها من فعل اللّه بلا زمان و لا مکان، و لکن بتسخیر القوى و النفوس و الطبایع، و هو المحیى و الممیت و الرازق و الهادى و المضلّ، و لکنّ المباشر للاحیاء ملک اسمه اسرافیل، و للاماتة ملک اسمه عزرائیل، یقبض الأرواح من الأبدان، و الأبدان من الأغذیة، و الأغذیة من التراب. و للأرزاق ملک اسمه میکائیل، یعلم مقادیر الأغذیة و

مکائیلها. و للهدایة ملک اسمه جبرائیل، و للاضلال دون الملائکة جوهر شیطانى اسمه عزازیل. و لکل من هذه الملائکة أعوان و جنود من القوى المسخرة لأوامر اللّه، و کذا فی سایر أفعال اللّه سبحانه. و لو کان هو المباشر لکل فعل دنّى لکان ایجاده للوسایط النازلة بأمره إلى خلقه عبثا و هباء، تعالى اللّه أن یخلق فی ملکه عبثا أو معطلا، و ذلک ظَنُّ الَّذینَ کَفَرُوا «1». انتهى کلامه.

و الأسماء المخلوقة لکل رکن و هی ثلاثون اسما بحسب امّهات الأسماء و کلیاتها، و الاّ فبحسب جزئیاتها غیر محصورة و لا متناهیة، فکان من نقطة العقل التی هی النقطة الالهیة نزولا إلى الهیولى و صعودا إلى نقطة العقل بمنزلة دائرة، لها اثنا عشر برجا أو شهرا، و لکل برج أو شهر ثلاثون درجة أو یوما حتى بلغ ثلاثمائة و ستّین درجة أو یوما. هذا تمام الکلام فی الاسم الأعظم بحسب مقام الخلق العینى.

و أما حقیقته بحسب اللفظ و العبارة فعلمه عند الأولیاء المرضیین و العلماء الراسخین، و مخفیة عن سایر الخلق. و ما ذکر من حروف الاسم الأعظم أو کلماته فی کتب القوم من العرفاء و المشایخ، إما من الآثار الصحیحة أو من أثر الکشف و الریاضة عند الخلوص عن دار الوحشة و الظلمة، کما نقل عن الشیخ مؤید الدین الجندى أحد شرّاح الفصوص:

من أسماء هذا الاسم هو اللّه المحیط و القدیر و الحىّ و القیّوم، و من حروفه ا د ذ ر ز و. قال: ذکر [ه‏] الشیخ الکبیر فی سؤال الحکیم الترمذى.

و قال الشیخ الکبیر فی الفتوحات: «الألف هو النفس الرحمانى الذی هو الوجود المنبسط، و الدال حقیقة الجسم الکلى، و الذال المتغذى، و الراء الحساس المتحرک، و الزاء الناطق، و الواو حقیقة المرتبة الانسانیة. و انحصرت حقایق عالم الملک و الشهادة المسمى بعالم الکون و الفساد فی هذه الحروف.» انتهى کلامه.

و قال الشیخ المحدث الجلیل الحاج الشیخ عباس القمى (سلّمه اللّه تعالى) فى کتاب مفاتیح الجنان بهذه العبارة: «در ذکر بعض آیات و دعاهاى نافعه مختصره که انتخاب کردم از کتب معتبره:

اول: سید اجلّ سید علیخان شیرازى (رضوان اللّه علیه) در کتاب کلم طیّب نقل فرموده که اسم اعظم خداى تعالى آن است که افتتاح او «اللّه» و اختتام او «هو» است و حروفش نقطه ندارد، و لا یتغیر قرائته اعرب ام لم یعرب، و این در قرآن مجید در پنج آیه مبارکه از پنج سوره است: بقره و آل عمران و نساء و طه و تغابن. شیخ مغربى (در کتاب خود) گفته: هر که این پنج آیه مبارکه را ورد خود قرار دهد و هر روز یازده مرتبه بخواند هر آینه آسان شود براى او هر مهمى از کلى و جزئى به زودى إن شاء اللّه تعالى، و آن پنج آیه این است: 1- اللّهُ لا الهَ الاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَیُّومُ «1» تا آخر آیة الکرسى 2- اللّهُ لا الهَ الاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَیُّومُ، نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ وَ انْزَلَ التَّوْریةَ وَ الانْجیلَ مِنْ قَبْلُ هُدىً لِلنّاسِ وَ انْزَلَ الْفُرْقانَ «2». 3- اللّهُ لا الهَ الاّ هُوَ لَیَجْمَعَنَّکُمْ الى‏ یَوْمِ الْقِیمَةِ لا رَیْبَ فیهِ وَ مَنْ اصْدَقُ مِنَ اللّهِ حَدیثاً «3».

4- اللّهُ لا الهَ الاّ هُوَ لَهُ الاسْماءُ الْحُسْنى‏ «4». 5- اللّهُ لا الهَ الاّ هُوَ وَ عَلىَ اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤمِنُونَ. «5» انتهى. تعقیب و تحصیل تحقیق فی التسمیة و مراتبها

لعلّک فی هدى و صراط مستقیم من أسماء ربک و آیات بارئک، و أن سلسلة الوجود و عوالم الغیب و الشهود من الملائکة المقربین و أصحاب الیمین و الصافات صفا و المدبرات أمرا و الزاجرات زجرا و من کلیات العوالم من الأنواع و العالیات و السافلات و جزئیاتها، الى أن انتهى الأمر إلى الغواسق الظلمانیة و النشأة الهیولائیة کلها أسماء الهیة، و لتعلم الآن بتوفیق الملک المنّان بشرط التدبر فی أسمائه، و التفکر فی آیاته، و الخلاص عن سجن الطبیعة، و فتح مغالق أبواب الانسانیة، أن لحقیقة «بسم اللّه الرحمن الرحیم» مراتب من الوجود، و مراحل من النزول و الصعود، بل لها حقایق متکثرة بحسب العوالم و النشئات، و لها تجلیات فی قلوب السالکین بمناسبة مقاماتهم و حالاتهم، و أن التسمیة المذکورة فی أول کل سورة من السور القرآنیة غیرها فی سورة اخرى بحسب الحقیقة، و أن بعضها عظیم و بعضها أعظم، و بعضها محیط و بعضها محاط؛ و حقیقتها فی کل سورة تعرف من التدبر فی حقیقة السورة التی ذکرت التسمیة فیها لافتتاحها. فالتى ذکرت لافتتاح أصل الوجود و مراتبها غیر التی ذکرت لافتتاح مرتبة من مراتبه. و ربما یعرف ذلک الراسخون فی العلم من أهل بیت الوحى.

و لهذا روى عن أمیر المؤمنین و سید الموحدین (صلوات اللّه علیه):

إنّ کلّ ما فی القرآن فی الفاتحة، و کلّ ما فی الفاتحة فی بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، و کلّ ما فیه فی الباء، و کلّ ما فی الباء فی النقطة، و انا نقطة تحت الباء.

و هذه الخصوصیة لم تکن لسایر التسمیات، فان فاتحة الکتاب مشتملة على جمیع سلسلة الوجود و قوسى النزول و الصعود من فواتیحه و خواتیمه من الحمد للّه إلى یوم الدین بطریق التفصیل. و جمیع حالات العبد و مقاماته منطویة فی قوله ایّاک نعبد إلى آخر السورة المبارکة، و تمام الدائرة الموجود فی الفاتحة بطریق التفصیل موجود فی الرحمن الرحیم بطریق الجمع، و فی الاسم بطریق جمع الجمع، و فی الباء المختفى فیها ألف الذات بطریق أحدیة جمع الجمع، و فی النقطة التی تحت الباء الساریة فیها بطریق أحدیة سرّ جمع الجمع. و هذه الاحاطة و الاطلاق لم تکن الاّ فی فاتحة الکتاب الالهى التی بها فتح الوجود، و ارتبط العابد بالمعبود.

فحقیقة هذه التسمیة جمعا و تفصیلا عبارة عن الفیض المقدس الاطلاقى و الحق المخلوق به، و هو أعظم الأسماء الالهیة و أکبرها؛ و الخلیفة التی تربى سلسلة الوجود من الغیب و الشهود فی قوسى النزول و الصعود و سایر التسمیات من تعینات هذا الاسم الشریف و مراتبه، بل کل تسمیة ذکرت لفتح فعل من الأفعال کالأکل و الشرب و الوقاع و غیرها یکون تعینا من تعینات هذا الاسم المطلق، کلّ بحسب حدّه و مقامه، و لا یکون الاسم المذکور فیها هذا الاسم الأعظم، و هو أجل من أن یتعلق بهذه الأفعال الخسیسة بمقام اطلاقه و سریانه. فالاسم فی مقام الأکل و الشرب مثلا عبارة عن تعین الاسم الأعظم بتعین الآکل و الشارب أو ارادتهما أو میلهما، فان جمیعها من تعیناته، و المتعینات و ان کانت متحدة مع المطلق لکن المطلق لم یکن مع المقید باطلاقه و سریانه.

نقل و تتمیم‏

قال بعض المشایخ من أرباب السیر و السلوک (رضوان اللّه علیه) فى کتاب أسرار الصلوة بهذه العبارة: «و لا بأس للاشارة برد بعض ما حدث بین أهل العلم من الاشکال فی قراءة بسملة السور من دون تعیین السورة، و قرائتها بقصد سورة اخرى غیر السورة المقروّة، بلحاظ أن البسملة فی کل سورة آیة منها غیر البسملة فی السورة الاخرى، لما ثبت أنها نزلت فی أول کل سورة الاّ سورة براءة. فتعیین قراءة [قرآنیة- م ص‏] هذه الألفاظ انما هو بقصد حکایة ما قرأه جبرئیل على رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و الاّ فلا حقیقة لها غیر ذلک. و على ذلک یلزم فی قرآنیة الآیات أن یقصد منها ما قرأه جبرئیل، و ما قرأه جبرئیل فی الفاتحة حقیقة بسملة الفاتحة، و هکذا بسملة کل سورة لا یکون آیة منها الاّ بقصد بسملة هذه السورة، فاذا لم یقصد التعیین فلا یکون آیة من هذه السورة بل و لا یکون قرآنا.

و الجواب عن ذلک کلّه: أن للقرآن کلّه حقایق فی العالم [العوالم- م ص‏]، و لها تأثیرات مخصوصة، و لیست حقیقتها مجرد مقرویّتها من جبرئیل، بل المقرویة لجبرئیل لا ربط لها فی الماهیة؛ و البسملة أیضا آیة واحدة نزلت فی أول کل سورة، فلا تختلف بنزولها مع کل سورة حقیقتها، و لیست بسملة الحمد مثلا الاّ بسملة الاخلاص. و لا یلزم أن یقصد فی کل سورة خصوص بسملتها بمجرد نزولها مرّات، و الاّ یجب أن یقصد فی الفاتحة أیضا تعیین ما نزل أولا أو ثانیا، لأنها أیضا نزلت مرّتین! فلا ضیر أن لا یقصد بالبسملة خصوص السورة، بل لا یضر قصد

سورة و قراءة البسملة بهذا القصد ثم قراءة سورة اخرى. و لیس هذا الاختلاف الاّ کاختلاف القصد الخارج عن تعیین الماهیات.» انتهى ما أردناه.

و هذا الکلام منه (قدّس اللّه نفسه) غریب، فان کلام القائل المذکور أن تکرر النزول موجب لاختلاف حقیقة البسملة، أو یلزم قصد ما قرأ جبرئیل على رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و ان کان غیر صحیح و لکن بالنظر إلى ما مرّ ذکره و التدبر فیما علا أمره و انکشف سرّه به یتّضح لک حقیقة الأمر بقدر الاستعداد، و ینکشف لک أن حقیقة البسملة مختلفة فی أوائل السور، بل التسمیة تختلف باختلاف الأشخاص، و فی شخص واحد باختلاف الحالات و الواردات و المقامات، و تختلف باختلاف المتعلقات.

و الحمد للّه أولا و آخرا و ظاهرا و باطنا. و قد خرج الکلام عن طور الاختصار، و تعدى القلم عن تحت الاختیار، و لکن عشق الأسماء الالهیة و النعوت الربانیة جرّنى إلى هذا المقام من الکلام.

رجع‏

و بینما عزمت على ختم الکلام، و طىّ الدفتر عن بسط المقام، و المعذرة من الاخوان العظام، انفسخ العزم العازم، و عرفت اللّه بفسخ العزائم، و اتفق الحضور فی محضر أحد العلماء الکرام (دام ظله المستدام) فأورد أحد الحضار ایرادا، و أجاب کل حزب بمذهبه، و کل أحد سلک بمسلکه، فان کل حزب بما لدیهم فرحون، فأجبته بأول الجوابین الآتیین.

و أصل الشبهة: أن الأسماء الالهیة و الصفات الربوبیة غیر محصورة و لا متناهیة، و ما لم یکن الشی‏ء متناهیا لم یکن له حد من الکل أو البعض، فما معنى قوله: «و کل أسمائک کبیرة» و قوله «أسئلک بأسمائک کلها»؟

و قد أجبت عنه بأن السائل یسأل بالأسماء المتجلیة علیه بحسب حالاته و مقاماته و وارداته، و ما یتجلى من الأسماء فی کل مقام محصور بحسب التجلى فی قلب السالک.

و الآن أقول: الأسماء الالهیة و ان لم تکن بحسب المناکحات و الموالدات محصورة، و لکنها بحسب الامهات محصورة، یجمعها باعتبار الأول و الآخر و الظاهر و الباطن: هُوَ الأوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الباطِنُ «1»، و باعتبار اللّه و الرحمن: قُلِ ادْعُوا اللّهَ اوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ «2» الآیة، و باعتبار اللّه و الرحمن [و] الرحیم، کما أن مظاهر الأسماء بالاعتبار الاول غیر محصورة: وَ انْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها «3». قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبّى لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ انْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبّى «4». و بالاعتبار الثانى محصورة بالعوالم الثلاثة أو الخمسة. و قیل: «ظهر الوجود ببسم اللّه الرحمن الرحیم».

کذلک الاعتباران فی الصفات، فانها بالاعتبار الأول غیر محصورة، و بالاعتبار الثانى محصورة فی الأئمة السبعة أو صفات الجلال و الجمال.

تَبارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِى الْجَلالِ وَ الاکْرامِ. «5»                 

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ عِزَّتِکَ بِاعَزِّها، وَ کُلُّ عِزَّتِکَ عَزیزَةٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِعِزَّتِکَ کُلِّها.

العزیز هو الغالب أو القوى أو الفرد الذی لا معادل له. و هو تعالى عزیز بالمعنى الأول، کیف و هو غالب على کل الأشیاء قاهر علیها، و جمیع سلسلة الوجود مسخرة بأمره، ما مِنْ دابَّةٍ الاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها، «1» مقهور تحت قهاریته بلا عصیان، مخذول تحت قدرته بلا طغیان، و له السلطنة المطلقة و المالکیة التامة و الغلبة على الأمر و الخلق، و حرکة کل دابة بتسخیره، و فعل کل فاعل بأمره و تدبیره.

و هو تعالى عزیز بالمعنى الثانى، فان واجب الوجود فوق ما لا یتناهى بما لا یتناهى قوة. و لیس فی دائرة الوجود قوى الاّ هو، و قوة کل ذى قوة ظل قوته و من درجات قوته، و الموجودات بالجهة الفانیة فیه و التدلیة إلیه و بجنبة «یلى الربى» أقویاء، و بالجهات المنتسبة إلى أنفسها و جنبة «یلى الخلقى» ضعفاء: یا أَیُّهَا النّاسُ أنْتُمُ الْفُقَراءُ الَى اللّهِ‏

وَ اللّهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمیدُ. «1» انْ هِىَ الاَّ أسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها انْتُمْ وَ ابائُکُمْ ما انْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ «2».

هذا اذا کانت القوة فی مقابل الضعف. و ان کانت بمعنى مبدأیة الآثار فهو تعالى مبدأ آثار غیر متناهیة، و لیس فی الدار غیره دیّار، و غیر صفاته و آثاره دیّار، و لا مؤثر فی الوجود الاّ اللّه. و کل مؤثر أو مبدأ آثار فهو من مظاهره الخلقیة، بل هو السمیع و البصیر بعین سمعنا و بصرنا.

قال شیخنا العارف الکامل الشاه‏آبادى (أدام اللّه ظله على رءوس مریدیه): «ان السمیع و البصیر لیسا من امهات الأسماء، و یرجعان إلى علمه فی مقام الذات، و لا یفترقان منه الاّ اذا وقعا للمخلوقین و المظاهر، فتحقیق السمیع و البصیر فی حقه تعالى بعین السمع و البصر الواقع للمظاهر.» انتهى.

فجمیع مبادى التأثیر مظاهر قوته و قدرته، و هو الظاهر و الباطن و الأول و الآخر.

قال الشیخ الکبیر محیى الدین فی فصوصه: «و اعلم أن العلوم الالهیة الذوقیة الحاصلة لأهل اللّه مختلفة باختلاف القوى الحاصلة منها مع کونها ترجع إلى عین واحدة، فان اللّه تعالى یقول: کنت سمعه الّذى یسمع به، و بصره الّذى یبصر به، و یده الّتى یبطش بها «3»، و رجله الّتى یسعى بها. فذکر أن هویته عین الجوارح التی هی عین العبد، فالهویة واحدة و الجوارح مختلفة.» انتهى.

و هذا حقیقة الأمر بین الأمرین الذی حققه السلف الصالح من أولیاء الحکمة و منابع التحقیق کمولینا الفیلسوف صدر الحکماء و المتألهین (رضوان اللّه علیه) و تبعه غیره من المحققین.

و هو تعالى عزیز بالمعنى الثالث، لأن الصرف لا یتثنى و لا یتکرر، و کلّما فرضته ثانیا فهو هو، کما هو المحقق فی مقامه و لیس فی هذا المختصر موضع ذکره.

و العزیز من أسماء الذات على ما جعل الشیخ الکبیر فی انشاء الدوائر على ما نسب إلیه، و لکن التحقیق انه من أسماء الذات ان کان بمعنى الغالب [بالمعنى الثالث- ظ]، و من أسماء الصفات ان کان بالمعنى الثانى، و من أسماء الأفعال ان کان بالمعنى الأول.

و قال شیخنا العارف (دام ظله): «ان ما کان من الأسماء على زنة فعول و فعیل فمن أسماء الذات لدلالتها على معدنیة الذات. و کان اصطلاحه (دام ظله) فیها «الصیغ المعدنیة». و على هذا کان کثیر من الأسماء الصفتیة و الأفعالیة فی تحقیق الشیخ الکبیر من الأسماء الذاتیة فی نظره (دام ظله).

تذییل‏

و لعل المراد من العزة فی الفقرة المذکورة الصفات التی لها القوة و الغلبة، کالقهاریة و المالکیة و الواحدیة و الأحدیة و المعیدیة، الى غیر ذلک. و الأعز من بینها ما کان ظهور الغلبة و القهریة أتم کالواحد القهار، لقوله: لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ «1»، أو المالک لقوله:

مالِکِ یَوْمِ الدّین «1». و یوم الرجوع التام یوم السلطنة المطلقة و دولة اسم الواحد القهار بارجاع سلسلة الوجود إلیه و استهلاکها فی قهره حتى تصیر معدومة، ثم ینشأ النشأة الاخرى، کما أشار إلیه المثنوى بقوله:

پس عدم گردم عدم چون ارغنون             گویدم کانّا إلیه راجعون‏

 

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ مَشِیَّتِکَ بِامْضاها، و کُلُّ مَشِیَّتِکَ ماضِیَةٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِمَشِیَّتِکَ کُلِّها.

لا أراک ممن تحتاج إلى مزید توضیح أو کثرة تشریح أو تلویح أو تصریح لمقام المشیة بعد الرجوع إلى ما سبق و التدبر فیما مرّ بما استحق، و لکن البیان لا یغنى من العیان، لقصور العبارة و فتور الإشارة و کلّ البیان و لکن اللسان، و لا یمکن الوصول بهذه الحقایق الاّ مع العبور عن ملابس الرفائق، و لا یتیسر الاّ بسلب العلائق الدنیویة و شدّ الرحال الى باب الأبواب الانسانیة، و الخروج عن جمیع مراتب الأنانیة، و ترک الشهوات النفسانیة، فان شهود مقام الاطلاق لا یمکن الاّ بترک القیود، و الوصول إلى باب الارسال لا یتیسر الاّ بالقاء الحدود. فاجتهد یا حبیبى لأن تکون شهیدا لمقامک، فان الشهید یکون سعیدا؛ و تعشق وجه حبیبک، فان من مات من العشق فقد مات شهیدا.

فهل یمکن الوصول إلى طور القرب الاّ بخلع نعلى الشهوة و الغضب و ترک الهوى، و الانقطاع إلى حضرة المولى؟ فانه الوادى المقدس و المقام الشامخ الأقدس. و المتلبس بالألبسة الجسمانیة، و المتردى برداء

الهیولى الظلمانیة لا یمکنه شهود مقام المشیة الالهیة و کیفیة سریانها و مضیّها و بسطها و اطلاقها.

فلیعلم بتوفیق اللّه أن سلسلة الوجود من عوالم الغیب و الشهود من تعینات المشیة و مظاهرها، و نسبتها إلى جمیعها نسبة واحدة، و ان کانت نسبة المتعینات إلیها مختلفة. و هی أول الصوادر على طریقة العرفاء الشامخین (رضوان اللّه علیهم)، و سایر المراتب موجودة بتوسطها، کما فی روایة الکافى عن أبی عبد اللّه علیه السّلام قال: خلق اللّه المشیّة بنفسها، ثمّ خلق الأشیاء بالمشیّة. «1»

بل التدقیق فی مضمون الروایة الشریفة، و التحقیق عند أصحاب الحقیقة و أرباب السلوک و الطریقة، أن لا موجود فی المراتب الخلقیة الاّ المشیة المطلقة الالهیة، و هی الموجودة بالذات و المجردة عن کل التعینات و التعلقات، و لها الوحدة الحقّة الظلیة ظل الوحدة الحقّة الحقیقة. و أما التعینات فلم تستشمّ رائحة الوجود، بل کسراب بقیعة یحسبه الظمآن ماء، انْ هِىَ الاَّ اسْماءٌ سَمَّیْتُموها انْتُمْ وَ آبائُکُمْ ما انْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ «2». وَ کُلُّ شَىْ‏ءٍ هالِکٌ الاّ وَجْهَهُ «3».

فهذا القرطاس الذی أکتب علیه، و القلم الذی أسطر معه [به- ظ]، و العضلة المسخرة لهما، و القوة المودعة فیها، و الارادة المنبعثة عن الشوق المنبعث عن العلم القائم بالنفس کلها من شئون المشیة الالهیة و ظهوراتها، و التعینات اعتباریة خیالیة، کما قال الشیخ الکبیر: «العالم خیال فی خیال» فلا ظهور الاّ ظهورها، و لا شأن الاّ شأنها. و هذا معنى شمول‏

المشیة و سریان الوجود و اطلاق الهویة الالهیة و بسط الرحمة و مقام الالهیة.

هدایة

و اذ تحقق لک أن الموجودات على مراتبها العالیة و السافلة و تخالفها فی الشرف و الخسّة، و تغایرها فی الأفعال و الذوات، و تباینها فى الآثار و الصفات، یجمعها حقیقة واحدة الهیة هی المشیة المطلقة الالهیة، و الموجودات بدرجاتها المختلفة و طبقاتها المتفاوتة مستهلکة فی عین المشیة، و هی مع غایة بساطتها و کمال وحدتها و أحدیتها کل الأشیاء، و بالتکثر الاعتبارى لا ینثلم وحدتها بل یؤکدها، و ینفذ نورها فی الأرضین السفلى و السموات العلیا، و لا شأن لحقیقة من الحقایق الاّ شأنها، و لا طور الاّ طورها، و تحقق لک أن لا عصیان فی الأمر التکوینى، و ان من شی‏ء الاّ و هو مسخر تحت کبریائه، و اذا أراد اللّه لشی‏ء [شیئا- ظ] أن یقول له کن فیکون، بلا تأبّ عن الوجود، و قدرة عن التخطى و العصیان، و کل المهیات مؤتمرات بأمره، مخذولات تحت سلطنته، و ما مِنْ دابَّةٍ الاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها، «1» و تدبرت فی خلق السموات و الأرض و آمنت بصنوف الملائکة السماویة و الأرضیة و صفوفها و طوایف جیوش اللّه، کل ذلک بشرط الخلوص التمام عن الأنانیة، و کسر أصنام کعبة القلب بتجلى الولایة العلویة، و خرق الحجب الظلمانیة،

          «تو خود حجاب خودى حافظ از میان برخیز»

ینکشف لک حقیقة نفوذ المشیة الالهیة و مضیّها و بسطها و احاطتها، و یتحقق لک حقیقة خلق اللّه الأشیاء بالمشیة، و أن لا واسطة بین المخلوقات و خالقها، و أنّ فعله مشیته، و قوله و قدرته و ارادته ایجاده، و بالمشیة ظهر الوجود، و هی اسم اللّه الأعظم، کما قال محیى الدین:

 «ظهر الوجود ببسم اللّه الرحمن الرحیم.» و هی الحبل المتین بین سماء الالهیة و الأراضى الخلقیة، و العروة الوثقى المتدلیة من سماء الواحدیة، و المتحقق بمقامها الذی افقه افقها هو السبب المتصل بین الأسماء [السماء و الأرض- ظ]، و به فتح اللّه و به یختم، و هو الحقیقة المحمدیة و العلویة (صلوات اللّه علیه) و خلیفة اللّه على أعیان المهیات، و مقام الواحدیة المطلقة و الاضافة الاشراقیة التی بها شروق الأراضى المظلمة، و الفیض المقدس الذی به الافاضة على المستعدات الغاسقة، و ماء الحیوة السارى: وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَىْ‏ءٍ حَىّ، «1» و الماء الطهور الذی لا ینجسه شی‏ء من الأرجاس الطبیعیة و الأنجاس الظلمانیة و القذارات الامکانیة، و هو نور السموات و الأرض: اللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الارْضِ، «2» و لها مقام الالهیة: وَ هُوَ الَّذى فِى السَّماءِ الهٌ وَ فِى الارْضِ الهٌ، «3» و هی [هو- ظ] الهیولى الاولى، و مع السماء سماء، و مع الأرض أرض، و هو مقام القیومیة المطلقة على الأشیاء: ما مِنْ دابَّةٍ الاّ هُوَ اخِذٌ بِناصِیَتِها، «4» و النفس الرحمانیة: وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحى، «5» و الفیض المنبسط، و الوجود المطلق، و مقام قاب قوسین، و مقام التدلى، و الافق الأعلى، و التجلى‏ السارى، و النور المرشوش، و الرق المنشور، و الکلام المذکور، و الکتاب المسطور، و کلمة «کن» الوجودى، و وجه اللّه الباقى: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فَانٍ، وَ یَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ و الاکْرامِ، «1» إلى غیر ذلک من الألقاب و الإشارات، «عباراتنا شتّى و حسنک واحد.» و نعم ما قیل:

         ألا ان ثوبا خیط من نسج تسعة             و عشرین حرفا من معالیه قاصر

نور مشرق‏

و اعلم (هداک اللّه إلى الطریق المستقیم، و جعلک من المؤمنین و الموقنین) أن المشیة و ان کانت مقام ظهور حقیقة الوجود، و هی مشهودة لکل عین و بصیرة، بل لکل مدرک من الادراک، و لا مدرک و شهود الاّ هی، و لا ظهور الاّ ظهورها، فهى معذلک محجوبة فی ملابس التعینات، مجهول کنها، مخفیة حقیقتها، حتى أن ظهور الحقایق العلمیة فی مدارک العلماء بها، و هی نفسها غیر معلومة لهم و منکشفة عندهم بحسب الحقیقة و الکنه و ان کانت مشهودة بحسب الهویة و الوجود، و لم تکن مشهودة لکل أحد باطلاقها و سریانها و بسطها و فیضانها، بل الشهود بقدر الوجود، و المعرفة بقدر مقام العارف.

فما لم یخرج السالک عن حب الشهوات الدنیویة، و سجن الطبیعة الموحشة الهیولانیة، و لم یطهّر قلبه بماء الحیوة من العلوم الروحانیة، و کان لنفسه بقیة من الأنانیة لم یمکنه شهود جمال المحبوب بلا حجاب و على حد الاطلاق.

فالقاطنون فی هذا المنزل الأدنى و الدرک الأسفل و الأرض‏ السفلى، و الساکنون فی هذه القریة الظالم أهلها، و البلد المیت سکانها، لا یتجلى لهم الحق الاّ من وراء ألف حجاب من الظلمة و النور، متراکمة بعضها فوق بعض، فان اللّه تعالى خلق ألف ألف عالم، و ألف ألف آدم، و أنتم فی آخر العوالم و أسفلها، و للّه سبعون ألف حجاب من نور، و سبعون ألف حجاب من ظلمة.

و المستخلصون عن هذه السجن و قیودها، و الطبیعة و حدودها، و المنزهون عن قذارة الهیولى الجسمانیة و هیئاتها، و ظلمة عالم المادة و طبقاتها، الواصلون إلى عالم الملکوت، یشاهدون من وجهه و جماله و بهائه أکثر من هؤلاء ألف ألف مرة، و لکنهم أیضا فی حجب نورانیة و ظلمانیة.

و المتجردون عن هیئات عالم الملکوت و تعلقاته، و ضیق عوالم الخیال و المثال، و القاطنون فی البلد الطیب و مقام القدس و الطهارة، یشاهدون من البهاء و الجمال و الوجه الباقى لذى الجلال ما لا عین رأت، و لا اذن سمعت، و لا وهم أحاط به، و لا فکر حام حوله، و لا عقل بلغ إلیه، من الأسرار و الأنوار و التجلیات و الکرامات، و لکنهم أیضا فی حجب التعینات و المهیات.

و الواصل إلى باب الأبواب، و المشاهد لجمال المحبوب بلا حجاب، و المتحقق بمقام الولایة المطلقة، هم الذین خرجوا عن الدنیا و الآخرة، و تجردوا عن الغیب و الشهادة، و لم یخلطوا العمل الصالح بالسیّ‏ء.

چون دم وحدت زنى، حافظ شوریده حال             خامه توحید کش بر ورق انس و جان‏

بینى و بینک انّى ینازعنى             فارفع بلطفک انّییى من البین‏

و هو مقام استهلاک جهة الخلقى فی وجه الربى، و وضع نعلى الامکان و التعین. و لا مقام فوق هذا الاّ مقام الاستقرار و التمکین، و الرجوع إلى الکثرة مع حفظ الوحدة، فانه أخیرة منازل الانسانیة، «و لیس وراء عبّادان قریة».

و للاشارة إلى هذا المقام ورد: انّ لنا مع اللّه حالات هو هو و نحن نحن. و للاشارة إلى الکثرة فی عین الوحدة، و الوحدة فی عین الکثرة ما نسب إلى النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم انه قال: کان أخى موسى علیه السّلام عینه الیمنى عمیاء، و کان أخى عیسى عینه الیسرى عمیاء، و أنا ذو العینین.

تحصیل اشراقى فى حقیقة الأمر بین الأمرین‏

فاذا بلغ السالک إلى اللّه و المجاهد فی سبیله إلى ذاک المقام، و تجلى علیه الحق فی مظاهر الخلق، مع عدم احتجاب عن الحق و الخلق بنحو الوحدة فی ملابس الکثرات، و الکثرة فی عین الوحدة، ینفتح علیه أبواب من المعرفة و العلوم و الأسرار الالهیة من علم وراء الرسوم، منها حقیقة الأمر بین الأمرین، التی وردت من لدن حکیم علیم على لسان الرسول الکریم و أهل بیته علیهم السلام من الرب الرحیم، فان فهم هذه الحقیقة و درک سرّها و حقیقتها لا یتیسر الاّ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أوْ ألقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهیدٌ، «1» فانه یرى بعین البصیرة و التحقیق، بلا غشاوة التقلید و حجاب العصبیة، أن کل موجود من الموجودات بذواتها و قواها الظاهریة و الباطنیة من شئون الحق و أطواره و ظهوره و تجلیاته، و هو تعالى و تقدس مع علو شأنه، و تقدسه عن مجانسة مخلوقاته، و تنزهه عن ملابسة التعینات، باین فی المظاهر الخلقیة، ظاهر فی مرآة العباد، و هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن، کذلک الأفعال و الحرکات و التأثیرات کلها منه فی مظاهر الخلق. فالحق فاعل بفعل اللّه، و قوة العبد ظهور قوة الحق: وَ ما رَمَیْتَ اذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمى‏. «1»

فجمیع الذوات و الصفات و المشیّات و الارادات و الآثار و الحرکات من شئون ذاته، و ظل صفة مشیته و ارادته، و بروز نوره و تجلیه، و کلّ جنوده و درجات قدرته، و الحق حق و الخلق خلق، و هو تعالى ظاهر فیها و هی مرتبة ظهوره.

ظهور تو به من است و وجود من از تو             و لست تظهر لولاى، لم أکن لولاک‏

 فمن نسب الفعل إلى الخلق، و عزل الحق عنه بزعم التنزیه و التقدیس فهو قاصر و ظالم لنفسه، و حقه محجوب عن الحق، مطرود عن الرب، تنزیهه و تقدیسه تقصیر و تحدید و تقلید، فهو داخل فی قوله «المغضوب علیهم» عاکف فی الکثرات بلا توحید. و من نسبه إلى الحق مع عدم حفظ الکثرة، فهو ضال متجاوز عن الاعتدال و داخل فی قوله «الضالین».

و الصراط المستقیم و الطریق المستبین، الخروج عن التعطیل و التشبیه، و حفظ مقام التوحید و التکثیر، و اعطاء حق الحق و العبد.

فعند ذلک ینکشف للعبد أن ما أصابه من حسنة فمن اللّه، و ما أصابه من سیّئة فمن نفسه؛ فان السیئة من سوء الاستعداد و نقصان الوجود، و هما قسط العبد؛ و الحسنة من الخیرات و الجهات الوجودیة، و هی‏ قسط الرب. و ینفتح له سرّ قوله تعالى: قُلْ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ «1». فان القابل من التجلى الغیبى، کما قال محیى الدین، و القابل لا یکون الاّ من فیضه الأقدس.

و یصیر على بصیرة من الأخبار المتکاثرة فی الباب. و لیس هذا المختصر مقام الشرح و التفصیل، و من أراد أن یتضح له الأمر على تفصیله فعلیه بالرجوع إلى مسفورات أساطین الحکمة و أولیاء المعرفة، سیما السید المحقق البارع الداماد، و تلمیذه العظیم صدر الحکماء المتألهین (رضوان اللّه علیهما).

تتمیم و تنویر فى أن الارادة منها محدثة و منها قدیمة

قد تحقق مما سلف أن المشیة هی مقام ظهور حقیقة الوجود و اطلاقها و سریانها و بسط نورها و سعة رحمتها، و أنها بعینها ارادت‏ها فى مقام الظهور و التجلى، کما قد تحقق أن مراتب التعینات من العقول المقدسین و الملائکة المقربین إلى القوى الطبیعیة و الملائکة الأرضیة المدبرة کلها من مراتب المشیة و حدود الارادة فی مقام التجلى و الفعل، و هذا لا ینافى لأن تکون للّه تعالى ارادة هی عین ذاته المقدسة و هی صفة قدیمة و الارادة فی مقام الفعل باعتبار التعینات حادثة زائلة و ان کانت بمقام اطلاقها أیضا قدیمة، لاتحاد الظاهر و المظهر و بهذا ینحل العقدة عما روى عن أئمتنا المعصومین (علیهم صلوات اللّه رب العالمین) من أن الارادة حادثة و من صفات الفعل لا من صفات الذات.

فمن طریق الشیخ الأجل محمد بن یعقوب الکلینى فی الکافى باسناده عن عاصم بن حمید، عن أبی عبد اللّه علیه السّلام قال: قلت: لم یزل اللّه تعالى مریدا؟ قال: انّ المرید لا یکون الاّ المراد معه. لم یزل اللّه قادرا عالما ثمّ اراد. «1»

و فیه أیضا عن أبی عبد اللّه علیه السّلام قال: المشیّة محدثة. «2»

و من المستبین أن المراد بهذه الارادة و المشیة هی الارادة فی مقام الظهور و الفعل، کما یشهد به قوله فی روایة اخرى: خلق اللّه العالم بالمشیّة، و المشیّة بنفسها، ثمّ خلق الأشیاء بالمشیّة.

و فی اخرى عن أبی الحسن علیه السّلام: الارادة من الخلق الضمیر و ما یبدو لهم بعد ذلک من الفعل، و امّا من اللّه تعالى فارادته احداثه ... «3»

فکما أن العلم له مراتب، منها مفهوم مصدرى، و منها عرض، و منها جوهر، و منها واجب قائم بذاته موجود لذاته، کذلک الارادة.

و أما تخصیص المشیة بأنها محدثة و من صفات الفعل، و تخصیص العلم و القدرة بأنهما قدیمتان و من صفات الذات، مع أنهما من واد واحد بعض المراتب منها محدثة و بعضها قدیمة، فباعتبار فهم السائل و المخاطب، فان السؤال فی العلم و القدرة عن الصفة الذاتیة لتوجه الأذهان إلیها فیهما، بخلاف الارادة، فان السؤال عن المشیة المتعلقة بالأشیاء الخارجیة، و الجواب على مقدار فهم المخاطب و مقام عرفانه.                        شرح دعاى سحر، ص: 291

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ قُدْرَتِکَ بِالْقُدْرَةِ الَّتى اسْتَطَلْتَ بِها عَلى‏ کُلِّ شَىْ‏ءٍ، وَ کُلُّ قُدْرَتِکَ مُسْتَطیلَةٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِقُدْرَتِکَ کُلِّها.

القدرة من امهات الصفات الالهیة، و من الأئمة السبعة التی هی الحیوة و العلم و الارادة و القدرة و السمع و البصر و التکلم، و لها الحیطة التامة و الشمول الکلى و ان کانت محتاجة فی التحقق إلى الحیوة و العلم.

و هذا أحد مراتب الاستطالة و سعة القدرة ان کان المراد بالشی‏ء شیئیة التعینات الصفاتیة و الأسمائیة و هی الأعیان الثابتة فی الحضرة العلمیة.

و هی على لسان الحکیم کون الفاعل فی ذاته بحیث ان شاء فعل و ان لم یشأ لم یفعل. و المشیة المأخوذة فی القدرة الالهیة هی التی بحسب الحقیقة عین الذات المقدسة. و لا ینافیها تأحّد المشیّة فی الحضرة الربوبیة لعقد الشرطیة من الواجبتین و الممتنعتین و الممکنتین. ا لَمْ تَرَ الى‏ رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساکِناً «1». و هو تعالى شاء بالمشیة الأزلیة الذاتیة الواجبة الممتنعة العدم أن یمد ظل الوجود و یبسط الرحمة فی الغیب و الشهود؛ لأن واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الجهات و الحیثیات، و لو شاء أن یجعل الفیض مقبوضا و ظل الوجود ساکنا یجعله ساکنا مقبوضا، لکنه لم یشأ و یمتنع أن یشاء.

و على لسان المتکلم صحة الفعل و الترک، لتوهم لزوم الموجبیة فی حقه تعالى و هو منزه منها. و هذا التنزیه تشبیه، و التقدیس تنقیص، للزوم الترکیب فی ذاته، و الامکان فی صفته الذاتیة، تعالى عن ذلک علواّ کبیرا. و لم یتفطنوا أن الفاعل الموجب من کان فعله بغیر علم و ارادة، أو کون الفعل منافرا لذاته، و هو تعالى علمه و قدرته و ارادته عین ذاته، أحدى الذات و الصفات، و مجعولاته ملائمات لذاته. فاذا کان الفعل الصادر عن الفاعل الممکن مع علمه الناقص الممکن الزائل و الارادة المسخرة للدواعى الزائدة الخارجة و الأغراض الغیر الحاصلة لذاته یکون من اختیاره، فکیف بالفاعل الواجب بالذات و الصفات؟! أ ترى أن وجوب الذات و تمامیة الصفات و بساطة الحقیقة و شدة الاحاطة و العلم السرمدى و الارادة الأزلیة توجب الموجبیة؟ أم الامکان و اللاشیئیة و الزوال و بطلان الحقیقة و دثور الذات و الصفات و الحدوث و التجدد و التصرم و التغیر من شرائط الاختیار؟ أو امکان «أن لا یفعل» المؤدى إلى الجهل، بل الامکان فی ذات الفاعل من محققات حقیقة الاختیار! فانتبه یا حبیبى عن نومتک، و انظر بعین الحقیقة و البصیرة إلى ربک، و لا تکن من الجاهلین.

تنبیه للمستبصرین و تیقظ للراقدین‏

و اعلم (هداک اللّه إلى طرق سمائه، و تجلى على قلبک بصفاته و أسمائه) أن الأعیان الموجودة الخارجیة ظل الأعیان الثابتة فی الحضرة العلمیة، و هی ظل الأسماء الالهیة الحاصلة بالحب الذاتى من حضرة الجمع و طلب ظهور مفاتیح الغیب بالفیض الأقدس فی الحضرة العلمیة، و بالفیض المقدس فی النشأة العینیة. و الفیض الأقدس أشمل من الفیض المقدس، لتعلقه بالممکنات و الممتنعات، فان الأعیان منها ممکن و منها ممتنع، و الممتنع منه فرضى کشریک البارى و اجتماع النقیضین، و منه حقیقى کصور الأسماء المستأثرة لنفسه، کما قال الشیخ فی الفتوحات: «و أما الأسماء الخارجیة عن الخلق و النسب فلا یعلمها الاّ هو، لأنه لا تعلق لها بالأکوان.» انتهى کلامه.

فما کان قابلا فی الحضرة العلمیة للوجود الخارجى تعلق به الفیض المقدس. و ما لا یکون قابلا لم یتعلق به، اما لعلوّ الممتنع و عدم الدخول تحت الاسم الظاهر، و اما لقصور و بطلان ذاته و عدم قابلیته، فان القابل من حضرة الجمع، فعدم تعلق القدرة بالممتنعات العرفیة و الذوات الباطلة من جهة عدم قابلیتها لا عدم القدرة علیها و عجز الفاعل عن ایجادها، تعالى عن ذلک علوا کبیرا.

قال السید المحقق الداماد، و السند الممجّد الاستاد، ذو الریاستین العلمیة و العملیة، استاد الکل فی الکل (رضى اللّه تعالى عنه، و جزاه اللّه عن أولیاء الحکمة و المعرفة أفضل الجزاء) فى القبسات: «انما مصحح المقدوریة و مناط صحة الوقوع تحت سلطان تعلق القدرة الربوبیة الوجوبیة هو طباع الامکان الذاتى. فکل ممکن بالذات فانه فی‏ سلسلة الاستناد منته إلى البارى القیوم الواجب بالذات (جل سلطانه) و مستند هو و جمیع ما یتوقف وجوده علیه من الممکنات فی السلسلة الطولیة إلیه سبحانه».

ثم قال: «و هو الخلاّق على الاطلاق لکل ذى سبب بقاطبة علله و أسبابه، اذ لا یخرج شی‏ء مما تتصوره فی سلسلة الفاقة الامکانیة عن علمه و ارادته و صنعه و قدرته (تعالى کبریاؤه). فاذن قد بان و استبان أن عدم تعلق القدرة الحقة الوجوبیة بالممتنعات الذاتیة من جهة المفروض مقدورا علیه، اذ لا حقیقة و لا شیئیة له بوجه من الوجوه أصلا لا من جهة نقصان القدرة و عجزها. فهذا سرّ ما تسمعهم یقولون: الامکان مصحح المقدوریة لا مصحح القادریة. فالمحال غیر مقدور علیه بحسب نفسه الباطلة، لا أنه معجوز عنه بالنسبة إلى القدرة الحقة، فان بین التعبیرین بل بین المفهومین المعبر عنهما بالعبارتین فرقانا مستبینا و مباینة باتّة.»

انتهى کلامه بألفاظه (نوّر اللّه مضجعه، و أسکنه اللّه جنّته) و قد بلغ کمال النصاب فی التحقیق، و أتى بغایة الصواب و التوفیق، کیف و هو امام الفلسفة و ابن بجدتها، و شیخ أصحاب المعرفة و سید سادتها.

اشراق عرشى‏

و اعلم أیها المسکین، أن السالک إلى اللّه بقدم المعرفة قد ینکشف له فى بعض حالاته أن سلسلة الوجود و منازل الغیب و مراحل الشهود من تجلیات قدرته تعالى و درجات بسط سلطنته و مالکیته، و لا ظهور لمقدرة الاّ مقدرته، و لا ارادة الاّ ارادته، بل لا وجود الاّ وجوده. فالعالم‏                        

کما أنه ظل وجوده و رشحة جوده ظل کمال وجوده. فقدرته وسعت کل شی‏ء و قهرت على کل شی‏ء، و الموجودات بجهات أنفسها لا شیئیة لها و لا وجود، فضلا عن کمالات الوجود من العلم و القدرة، و بالجهات المنتسبة إلى بارئها القیوم کلها درجات قدرته و حیثیات کمال ذاته و ظهور أسمائه و صفاته. و من ذلک ینکشف قوله: بالقدرة الّتى استطلت بها على کلّ شی‏ء. فان الاستطالة هی سعة القدرة و بسط السلطنة علیها، و هو تعالى بظهور قدرته وسع کل شی‏ء، و: ما مِنْ دابَّةٍ الاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها. «1» و له تعالى الاستطالة و بسط القدرة بالفیض المقدس على الأعیان الموجودة و المهیات المحققة فی عوالم الشهادة المضافة و المطلقة، و له الاستطالة بالفیض الأقدس على الأعیان الثابتة و المهیات المقدرة فی الحضرة العلمیة الجمعة.

ثم ان القدیر من الأسماء الذاتیة على ما مر من تحقیق شیخنا العارف الکامل (أدام اللّه تأییداته) و القادر من أسماء الصفات على ما عیّن الشیخ الکبیر فی انشاء الدوائر، و المقتدر بأسماء الأفعال أشبه و ان جعله الشیخ من أسماء الصفات. و اللّه العالم.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ عِلْمِکَ بِانْفَذِهِ، وَ کُلُّ عِلْمِکَ نافِذٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِعِلْمِکَ کُلِّهِ.

قد اختلفت کلمة أصحاب السلوک و العرفان و مشایخ المعرفة و أرباب الایقان فی أن حقیقة الواجب (جلّ سلطانه و بهر برهانه) هل هى الوجود بشرط عدم الأشیاء معه، المعبر عنه بالوجود بشرط لا و المرتبة الاحدیة و التعین الاول و الهویة الغیبیة، و مرتبة العماء على قول، أو الوجود المأخوذ لا بشرط شی‏ء، أى الطبیعة من حیث هی هی، المعبر عنها بالوجود المطلق، کما قال المثنوى:

ما عدمهاییم هستى‏ها نما             تو وجود مطلق و هستىّ ما

 و الهویة الساریة فی الغیب و الشهود، و عنقاء المغرب الذی لا یصطاده أوهام الحکماء، کما قیل:

عنقا شکار کس نشود دام بازگیر             کانجا همیشه باد به دست است دام را

 بعد الاتفاق فی أن الفیض الأقدس و التجلى فی مقام الواحدیة و اظهار ما فی غیب الغیوب فی الغیب من الأعیان الثابتة و الأسماء الالهیة، و الفیض المقدس و طلب ظهور مفاتح الغیب من الحضرة العلمیة فی العین و من الغیب فی الشهادة ظلان لذلک الوجود، و ظل الشی‏ء هو هو باعتبار، و غیره باعتبار، و بعد الاتفاق فی وحدة حقیقة الوجود بل الموجود الحقیقى.

و قد استقر رأى الفحول المطابق للبرهان و الموافق للعیان على الثانى، و أن حقیقته هو الواجب الوجود لا بشرط شی‏ء و تعین و حیثیة تعلیلیة أو تقییدیة، فان حقیقته هو الوجود الصرف و الخیر المحض و النور الخالص بلا شوب عدم و اختلاط شریة و غبار ظلمة. و لیس لعدم شی‏ء فی انتزاع مفهوم الوجود عنه مدخل، فانه المصداق بالذات للوجود و قد ثبت عند أرباب التحقیق و أصحاب التدقیق أن المصداق الذاتى للشی‏ء ما لا یکون لانتزاع مفهومه عنه محتاجا إلى دخل حیثیة تعلیلیه أو تقییدیة، بل مع عزل النظر عن کل شی‏ء و حیثیة ینتزع منه و الاّ لم یکن المصداق مصداقا بالذات. و الفیض المنبسط على الأشیاء المجامع کل شی‏ء ظل الوجود اللابشرط، لا بشرط لا.

فلیتدبر فی قوله: هُوَ الَّذى فِى السَّماءِ الهٌ وَ فِى الارْضِ الهٌ «1»، وَ هُوَ مَعَکُمْ ایْنَما کُنْتُمْ «2»، وَ هُوَ الاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ «3» و الا انَّهُ بِکُلِّ شَىْ‏ءٍ مُحیطٌ. «4»

فاذا تحقق ذلک لک ینکشف على بصیرتک بشرط السلامة و رفض غبار العصبیة أنه کل الأشیاء باعتبار سریان الهویة و اطلاق‏

السلطنة، و لیس بشی‏ء منها باعتبار الحدّ و التعین و النقص المعانق لهما.

فلیتأمل فی قول مولى الموحدین و سلطان العارفین و أمیر المؤمنین علیه السّلام:

داخل فی الأشیاء لا بالممازجة، و خارج عنها لا بالمزایلة، و قوله: و حکم البینونة بینونة صفة لا بینونة عزلة.

فاذا أحطت بما ذکرنا مع اعمال لطف العزیمة و سلامة الذوق و السؤال من الحضرة العلمیة بأبلغ اللسانین و أفصح المنطقین و أحسن القولین و أکرم الکلامین، أعنى لسان الاستعداد و منطق الفؤاد و ذکر الباطن و دعاء القلب، بأن یفیض علیک من أبحار علومه قطرة، و یتجلى على قلبک بالتجلیات العلمى جلوة، حتى تعرف باذنه و انکشف لک بعونه و توفیقه کیفیة نیل الأشیاء من ذاته لذاته بلا حیثیة و حیثیة، و انکشاف الأشیاء لدیه بتعقل ذاته بذاته، و انفتح علیک مغزا قولهم: «علمه تعالى بالأشیاء هو الکشف التفصیلى فی عین العلم البسیط الاجمالى»، و حقیقة قول مولینا أبی عبد اللّه علیه السّلام فی حدیث الکافى حیث یقول: لم یزل اللّه تعالى ربّنا و العلم ذاته و لا معلوم، و السّمع ذاته و لا مسموع، و البصر ذاته و لا مبصر، و القدرة ذاته و لا مقدور، فلمّا احدث الأشیاء و کان المعلوم وقع العلم منه على المعلوم، و السمع على المسموع، و البصر على المبصر، و القدرة على المقدور «1»- الخ.

و قول مولینا أبی جعفر علیه السّلام فی روایة الکافى حیث یقول: کان اللّه و لا شی‏ء غیره، و لم یزل عالما بما یکون، فعلمه به قبل کونه کعلمه به بعد کونه. «2»

و أیضا أن الأسماء و الصفات و لوازمهما من الأعیان الثابتة و لوازمهما و لوازم لوازمهما إلى آخرها، بل الفیض المقدس و الظل المنبسط بوجه حاضرة لدیه بتصور ذاته، و منکشفة لدیه بانکشاف ذاته لذاته بلا تکثر و تعین، فان الاسم عین المسمى، و صورة الاسم أى الأعیان عین الاسم و المسمى، و الظل المنبسط عین الحقیقة الالهیة و مستهلک فیها لا حکم له أصلا و لا استقلال. و التعبیر باللازم و الاسم و المفهوم إلى غیر ذلک من الألفاظ و العبارات [فى‏] مقام التعلیم و التعلم، و المکاشفات و البراهین تخالفه، و المشاهدات و علوم الأذواق تعانده.

         ألا ان ثوبا خیط من نسج تسعة             و عشرین حرفا من معالیه قاصر

 بل لیس فهم هذه الحقایق بالبراهین المشائیة و القیاسات الفلسفیة و المجادلات الکلامیة.

         پاى استدلالیان چوبین بود             پاى چوبین سخت بى تمکین بود

 و نعم قال العارف الشیرازى (قدس سرّه):

         مدعى خواست که آید به تماشاگه راز             دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

             عقل مى‏خواست کز آن شعله چراغ افروزد             برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد

 و هذا العلم مختص بأصحاب القلوب من المشایخ المستفیدین من مشکوة النبوة و مصباح الولایة بالریاضات و المجاهدات. هیهات نحن‏                        شرح دعاى سحر، ص: 300

و أمثالنا لا نعرف من العلم الاّ مفهومه، و لا من مرموزات الأنبیاء و الأولیاء و روایاتهم الاّ سوادها و قشرها، لتعلّقنا بظلمة عالم الطبیعة و قصر نظرنا إلیها، و تشبّثنا بمنسوجات عناکب المادة و وقف همّنا علیها، مع أن أوهن البیوت لبیت العنکبوت. و لیس لنا بهذه العیون العمیاء و الناطق الخرساء مشاهدة أنوار علومه و تجلیات ذاته و صفاته و أسمائه، و التکلم فیها، فان مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ «1». و لا یدرک النور الاّ النور، و لا العالم الاّ العالم.

فان خرجنا عن هذه القریة المظلمة الظالم أهلها، و فارقنا هذه الدور الموحشة الداثرة، مهاجرا إلى اللّه و رسوله، و شملتنا العنایة الأزلیة بدرک الموت و الفناء فی ذاته و صفاته و أسمائه فقد وقع أجرنا على اللّه، و شهدنا جماله و بهاءه و سناءه. ثم أحیانا بالحیوة الثانیة، و أبقانا ببقائه، و یحصل لنا العلم الشهودى و الکشف الحقیقى بأن علمه بذاته هو العلم بکمالات ذاته و لوازم أسمائه و صفاته لا بعلم متأخر أو علم آخر، بل بالعلم المتعلق بالذات فی الحضرة الذات. و لو لا هذا العلم البسیط فی الحضرة الذات لم یتحقق الحضرة الواحدیة الأسمائیة و الصفاتیة، و لا الأعیان الثابتة المتحققة فی الحضرة العلمیة بالمحبة الذاتیة، و لا الأعیان الموجودة.

قال صدر الحکماء المتألهین و شیخ العرفاء الشامخین (رضوان اللّه علیه) فى الأسفار فی تقریر منهج الصوفیة بهذه العبارة: «لمّا کان علمه تعالى بذاته هو نفس وجوده، و کانت تلک الأعیان موجودة بوجود ذاته، فکانت هی أیضا معقولة بعقل واحد هو عقل الذات، فهى مع کثرتها معقولة بعقل واحد، کما أنها مع کثرتها موجودة بوجود واحد، أو العقل و الوجود هناک واحد. فاذن قد ثبت علمه تعالى بالأشیاء کلها فى مرتبة ذاته قبل وجودها.» انتهى ما أردنا من کلامه.

تنبیه بلسان أهل الذوق‏

و اعلم یا حبیبى، أن العوالم الکلیة الخمسة ظل الحضرات الخمس الالهیة، فتجلى اللّه تعالى باسمه الجامع للحضرات، فظهر فی مرآة الانسان، فان اللّه خلق آدم على صورته.

نظرى کرد که بیند به جهان صورت خویش             خیمه در آب و گل مزرعه آدم زد

 و هو الاسم الأعظم، و الظل الأرفع، و خلیفة اللّه فی العالمین. و تجلى بفیضه الأقدس و ظله الأرفع، فظهر فی ملابس الأعیان الثابتة من الغیب المطلق و الحضرة العمائیة، ثم تجلى بالفیض المقدس و الرحمة الواسعة و النفس الرحمانى من الغیب المضاف و الکنز المخفى و المرتبة العمائیة- على طریقة شیخنا العارف (مد ظله)- فى مظاهر الأرواح الجبروتیة و الملکوتیة أى عالم العقول المجردة و النفوس الکلیة، ثم فی مرائى عالم المثال و الخیال المطلق أى عالم المثل المعلقة، ثم فی عالم الشهادة المطلقة أى عالم الملک و الطبیعة. فالانسان الجامع لجمیع العوالم و ما فیها ظل الحضرة الجامعة الالهیة؛ و عالم الأعیان ظل الحضرة الغیب المطلق؛ و عالم العقول و النفوس ظل الحضرة الغیب المضاف الأقرب إلى المطلق؛ و عالم الخیال و المثال المطلق ظل الحضرة الغیب المضاف الأقرب إلى الشهادة؛ و عالم الملک ظل الحضرة الشهادة المطلقة. أَ لَمْ تَرَ الى‏ رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ «1»، فى الحضرة الأسمائیة و الأعیان الثابتة بالظل الأقدس، و فی الحضرة الشهادة و عالم الملک و الملکوت و الجبروت بالظل المقدس.

بل نقول: ان الوجود بمراتبها السافلة و العالیة کلها مرتبط بالوجه الخاص مع اللّه تعالى بلا توسط شی‏ء، فان المقید مربوط بباطنه و سرّه مع المطلق، بل هو عین المطلق بوجه یعرفه الراسخون فی المعرفة. و کان شیخنا العارف الکامل (أدام اللّه ظله على رءوس مریدیه) یقول: «ان المقید بباطنه هو الاسم المستأثر لنفسه و هو الغیب الذی لا یعلمه الاّ هو، لأن باطنه المطلق و بتعینه ظهر لا بحقیقته، فالکل حاضر عند اللّه بلا توسط شی‏ء».

و من ذلک یعرف نفوذ علمه و سریان شهوده تعالى للأشیاء، فیرى بواطنها کظواهرها، و عالم الملک کالملکوت و عالم الأسفل کالأعلى بلا توسط شی‏ء کما یقول المحجوبون.

و لا تفاوت شدة و ضعفا فی الظهور و الحضور عنده. کما قال أمیر المؤمنین علیه السّلام على ما فی الوافى: علمه بالاموات الماضین کعلمه بالاحیاء الباقین، و علمه بما فی السّموات العلى کعلمه بما فی الارضین السّفلى.

فلیتدبر فی قوله: وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَیْهِ مِنْکُمْ «2». وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَیْهِ مِنْ حَبْلِ الوَریدِ. «3» الا انَّهُ بِکُلِّ شَىْ‏ءٍ مُحیطٌ. «4» بل لا وجود لشی‏ء على الحقیقة، و لا هویة على الاطلاق لموجود من الموجودات، فهو هو المطلق و القیوم التام. فانتبه عن نوم الغفلة، و کن من المؤمنین و الموحدین.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ قَوْلِکَ بِارْضاهُ، و کُلُّ قَوْلِکَ رَضِىٌّ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِقَوْلِکَ کُلِّهِ.

قد انکشف على بصیرة قلبک و انفتح على باطن سرّک و سریرة عقلک فی ما قد مرّ علیک مرورا و ظهر علیک ظهورا: أن السؤال بالأسماء الالهیة، و التوجه إلى الصفات الجلالیة و الجمالیة، لا یحصل بحقیقته للسالک الاّ بعد ما تجلى علیه ربه باسمه و صفته، و رأى بعین البصیرة و المکاشفة القلبیة ربه فی مرآة اسمه و صفته، فیتوجه إلیه و یخضع لدیه و یسأله بذلک الاسم و تلک الصفة؛ کما قد تحقق فی ما سبق و بلغ التحقیق بما استحق: أن حالات السالک و مقاماته فی سیره و سلوکه مختلفة، فان الانسان مظهر اسم کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأنٍ «1» ففى کل حال و شأن یظهر له محبوبه باسم، و یتجلى علیه معشوقه و مطلوبه بتجلّ من اللطف و القهر و الجلال و الجمال. و قد یتجلى باسم واحد بنحوین من التجلى و طورین من الظهور، جلوة بنحو الکثرة فی الوحدة، و یجرى على لسانه کلام یناسب حاله، فیترنم بما یدلّ على‏

الوحدة، و یقول: «اللّهمّ انّى اسئلک من قولک» بلفظ المفرد. و ان تجلى علیه على النحو الثانى یغلب على قلبه سلطان الکثرة، فیترنم بکلام یناسب حاله و یدلّ على الکثرة فیقول: «اللّهمّ انّى اسئلک من کلماتک بأتمها» بلفظ الجمع. و هذا أحد الأسرار فی ذکر القول و الکلمات و التوجه إلیهما فی الدعاء الشریف.

لا یقال: ان التجلى بنحو الکثرة فی الوحدة ینافى قوله: «بأرضاه» و کذا قوله: «و کلّ قولک رضى». فانه یقال: ان تغییر الحالات آنّى، فیمکن أن یتجلى الحق على عبده باسم فی آن فیتجلى علیه باسم آخر فى آن آخر. أو یتجلى علیه باسم بنحوین فی آنین؛ على أن الدعاء صادر عن مقام الجمع الأحمدى و القلب الباقرى المحمدى (صلّى اللّه علیهم أجمعین) و لا غرو فی الجمع بین الکثرة و الوحدة فی آن واحد. و هذا أیضا لا ینافى اختلاف حالاتهم بغلبة الوحدة أو الکثرة علیهم؛ هذا ما عندى.

و سألت شیخى العارف الکامل (أدام اللّه ظلّه) عن وجه ذلک، فأجاب بما حاصله: «ان حالات السالک مختلفة، فقد یتجلى علیه باسم بحسب حال من حالاته، ثم یتجلى علیه باسم آخر بحسب حال آخر، ثم یتجلى علیه بالاسم الأول بعود الحال الأول، فیصیر السؤال فی الحال الأول و الثالث متحدا.»

و سألت عن بعض أهل النظر فأجاب بما لا یناسب ذکره.

ثم ان قول اللّه تعالى رضىّ کله لا یدخل فیه السخط، فانه بقوله التکوینى هدى الماهیات إلى طریقها المستقیم من الوجود و کمالات الوجود، و بقوله التشریعى هدى النفوس المستعدة لخروجها من القوة الى الفعل فی جانب العلم و العمل. فمن هدى بالهدایة التکوینیة أو التشریعیة فمن متابعة قول اللّه التکوینى و اطاعة أمر «کن» و قوله التشریعى و اطاعة أوامره التکلیفیة، و من لم یهتد فلعدم استعداده و مخالفة أمره التکوینى، و شقاوته و عدم اطاعة أمره التکلیفى.

و أرضى الأقوال فی التکوین هو القول الذاتى الذی ظهر به الأسماء الالهیة فی الحضرة العلمیة، و قرع به أسماع الأعیان الثابتة المستجنّة فی غیب الواحدیة. و فی علم التشریع هو علم التوحید الذی أفاض على عباده بواسطة ملائکته و رسله، و علم تهذیب النفس الذی به سعادتها. و أرضى من الکل هو التوحید المحمدى النازل فی لیلة مبارکة محمدیة بالکلام الجمعى الأحدى القرآنى اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ مَسائِلِکَ بِاحَبِّها الَیْکَ، وَ کُلُّ مَسائِلِکَ الَیْکَ حَبیبَةٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِمَسائِلِکَ کُلِّها.

اعلم (جعلک اللّه تعالى من أصحاب الأدعیة المستجابة، و أرباب الأسئلة المحبوبة) أن السؤال هو استدعاء السائل عن المسئول عنه بالتوجه إلیه لحصول ما یحتاج إلیه من الوجود أو کمالات الوجود، توجها ذاتیا أو حالیا، باطنا أو ظاهرا، بلسان الاستعداد أو الحال أو المقال. و سلسلة الموجودات و قبیلة الممکنات المضافات لفقرها و احتیاجها ذاتا و صفة یتوجه إلى القیوم المطلق و المفیض الحق، و بلسان استعدادها تطلب الوجود و کمالاته من حضرته. و لو لا هذا الاستدعاء لما افیض علیها الفیض و ان کان هذا الاستدعاء أیضا من غیب الجمع، کما قال الشیخ الأعرابى: «و القابل من فیضه الأقدس».

و أول استدعاء و سؤال وقع فی دار الوجود هو استدعاء الأسماء و الصفات الالهیة بلسان مناسب لمقامها، و طلب الظهور فی الحضرة الواحدیة من حضرة الغیب المطلق، فأجابها بافاضة الفیض الأقدس‏ الأرفع و الظل الأبسط الأعلى فی الحضرة الجمعیة، فظهرت الأسماء و الصفات. و الأول من الأسماء هو الاسم الجامع رب الانسان الجامع الحاکم على الأسماء و الصفات الالهیة و الظاهر بظهورها، ثم بتوسط [یتوسطه- ظ] سائر الأسماء على ترتیبها من الحیطة و الشمول.

و بعد ذلک سؤال الأعیان الثابتة و صور الأسماء الالهیة. و الاول من بینها هو صورة اسم الجامع و العین الثابت الانسانى، ثم سایر الأعیان بتوسطه، لأنها من فروعه و توابعه فی الوجود و کمالات الوجود فی سلسلتى النزول و الصعود؛ و هو الشجرة المبارکة التی أصلها ثابت و فرعها فی السماء و الأرض. ثم استدعاء الأعیان الثابتة الممکنة و هی الأسماء الالهیة فی الحضرة العلمیة لظهورها فی العین و الشهادة، فأجابها بالفیض المقدس و الظل المنبسط على ترتیبها بتوسطه.

و هذه الأدعیة من الدعوات المستجابة و الأسئلة غیر مردودة، [المردودة- ظ] لأن الدعاء بلسان الذات و الاستعداد مقبول غیر مردود، و الفیض بمقدار الاستحقاق یفاض و لا یمسک. و الدعاء بلسان القال اذا کان مطابقا له بلسان الاستعداد، و لم یکن منطق اللسان على خلاف منطق القلب و المقال، مباینا للحال یکون مستجابا. و اذا لم یکن الدعاء مستجابا فهو لعدم صدوره عن لسان الاستعداد و مخالفته للنظام الأتم؛ و ربما کان عدم الاجابة لعدم حصول الشرائط و المتممات و لغیر ذلک من الأسباب الکثیرة.

تنبیه‏ و اعلم أن الانسان لکونه کونا جامعا و له بحسب المراتب النزولیة و الصعودیة نشئات و ظهورات و عوالم و مقامات، فله بحسب کل نشأة و عالم لسان یناسب مقامه. ففى مقام اطلاقه و سریانه لسان یسأل ربه الذی یربّیه، و للّه تعالى بحسب هذا اللسان نسبة خاصة یتعین حکمها بالاجابة، و یعبّر عنها بالاسم الخاص بتلک المرتبة و الرب لذلک المربوب. فمن یجیب و یکشف السوء عنه و یرفع الاضطرار عنه هو اسم الرحمن رب الهویة المبسوطة الاطلاقیة.

و فی مقام التعین الروحى و النشأة التجریدیة و الکینونة العقلانیة السابقة له لسان یسأل ربه و یجیبه باسمه العلیم رب النشأة التجریدیة.

و فی مقام قلبه یستدعى بلسان آخر، و یجاب باسم مناسب لنشأته.

و فی مقام الجمع بین النشئات و الحافظ للحضرات یستدعى بلسان یناسبه من الحضرة الجمعیة، فیجیبه باسمه الجامع و التجلى الأتم و هو الاسم الأعظم.

و هذا هو الکامل الذی أشار إلیه المحقق القونوى فی مفتاح الغیب و الشهود بقوله: «فاذا کمل، أى الانسان، فله فی الدعاء و غیره میزان یختص به، و امور ینفرد بها دون مشارک.»

و فی الفصوص بقوله: «و أما الکمّل و الأوتاد فان توجههم إلى الحق تابع للتجلى الذاتى الحاصل لهم، و الموقوف تحققهم بمقام الکمال على الفوز به، و انه یثمر لهم معرفة تامة جامعة لحیثیات جمیع الأسماء و الصفات و المراتب و الاعتبارات على صحة تصور الحق من حیث التجلى الذاتى الحاصل لهم بالشهود الأتم، فلهذا لا تتأخر عنهم الاجابة.» انتهى.

و هذا الانسان الجامع تکون سؤالاته بلسان القال أیضا مستجابة، لعدم الاستدعاء الاّ عما هو المقدر، لعلمه بمقامات الوجود و عوالم الغیب‏

و الحضرة العلمیة و لهذا کان أکثر ادعیة الکمّل مستجابا، اللهم الاّ من کان دعاؤه على سبیل الامتثال لأمر المولى، فانه لیس بداع لحصول المطلوب، کما قال الشیخ الأعرابى فی الفصوص، و أشیر إلیه فی روایات أهل بیت الطهارة علیهم السّلام.

تذنیب‏

اعلم أن المحبة الالهیة التی بها ظهر الوجود، و هی النسبة الخاصة بین رب الأرباب الباعثة للاظهار بنحو التأثیر و الافاضة، و بین المربوبین بنحو التأثر و الاستفاضة، یختلف حکمها و ظهورها بحسب النشئات و القوابل. ففى بعض المراتب یکون حکمها أتم و ظهورها أکثر، کعالم الأسماء و الصفات و عالم صور الأسماء و الأعیان الثابتة فی النشأة العلمیة. و فی بعضها دون ذلک إلى أن ینتهى إلى أخیرة المراتب و کمال النزول و غایة الهبوط. فالحب الذاتى تعلق بظهوره فی الحضرة الأسمائیة و العوالم الغیبیة و الشهادیة، لقوله: کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکى اعرف.

فالحب الذاتى منشأ ظهور الموجودات. و أحب المسائل إلیه تعالى هو السؤال الواقع فی الحضرة العلمیة الجمعة من الأسماء الالهیة، لکونه مفتاح الظهور و المعرفة. و الأحب من الأحب هو سؤال رب الانسان الجامع الکامل الحاکم على الأسماء و الصفات و الشئون و الاعتبارات.

هذا بحسب مقام التکثیر، و أما بحسب مقام التوحید و الارتباط الخاص بین کل موجود مع ربه بلا توسط واسطة فکل المسائل إلیه حبیبة کما قد سبق التحقیق فیه.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ شَرَفِکَ بَاشْرَفِهِ، وَ کُلُّ شَرَفِکَ شَریفٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بَشَرَفِکَ کُلِّهِ.

و مما اتّضح أمره و شاع ذکره عند الالهیین من أصحاب الحکمة المتعالیة و الفلسفة العالیة، و السالکین من أرباب الذوق و ذوى قلوب صافیة و عیون بصیرة غیر رامدة، على اختلاف مسلکهم و تفاوت مشربهم بالسلوک العلمى و الطریق البرهانى أو بالسیر العرفانى و الکشف المعنوى الوجدانى العیانى، عقیب الخلوات، و التجهیز عن الدنیا الى الاخرة، و من حدود بقعة الامکان المظلمة إلى فضاء عالم القدس:

أن الوجود خیر و شریف و بهاء و سناء، و أن العدم شر و خسیس و ظلمة و کدورة. فهو الخیر المحض و الشرافة الصرفة التی یشتاق إلیه کل الأشیاء، و یخضع عنده کل متکبر جبّار، و یطلبه کل الموجودات، و یعشقه کل الکائنات، و یدور علیه مدار کل خیر و شرافة، و یتوجه الیه کل سالک، و انیخ إلى جنابه کل الروّاد، و حلّ إلى فنائه کل الراحلة؛ ان ذکر الخیر کان أوله و آخره و ظاهره و باطنه و أصله و معدنه، لکن کل ذلک لا بمعناه المصدرى و المفهوم الانتزاعى الاعتبارى، بل بما أنه حقیقة الوقوع فی الخارج، و عین الأعیان الخارجیة، و متن الحقایق النفس الأمریة، و أصل التحققات، و مذوّت الذوات، و مجوهر الجواهر، و محقق الأعراض.

فکل خیر و شرف و حقیقة و نور مرجعه الوجود، و هو الأصل الثابت و الشجرة الطیّبة، و فروعه ملأت السموات و الأرض و الأرواح و الأشباح. و کل شر و خسّة و بطلان و ظلمة مرجعه العدم، و هو الشجرة الخبیثة المظلمة المنکوسة، و ما لهذه الشجرة من قرار.

و المهیة من حیث ذاتها لا تتصف بالخیریة و الشریة، لأنها لیس الاّ هى، و مع ذلک بحسب اللااقتضائى الذاتى و الامکان المهیتى کانت هالکة زائلة باطلة. و اذا خرجت من حدود بقعة العدم و دار الوحشة، و انعکفت إلى باب أبواب الوجود، و شربت من عینه الصافیة، تصیر شریفة خیرة بالعرض و المجاز. و کلّما کان الوجود أتم و أکمل کان الخیر و الشرافة فیه أکثر، الى أن ینتهى إلى وجود لا عدم فیه، و کمال لا نقصان فیه، فهو شرف لا خسّة فیه، و خیر لا شرّیة فیه، و کل الخیرات و الشرافات من افاضاته و اشراقاته و تجلیاته و أطواره و تطوراته، و لا خیر و کمال حقیقى ذاتى الاّ له و به و منه و فیه و علیه، و سایر المراتب لها خیرات باعتبار الانتساب إلیه و مظهریتها له، و أما باعتبار الانتساب إلى أنفسها فلا کمال لها و لا خیریة و لا حقیقة و لا شیئیة. کما قال تعالى: کُلُّ شَىْ‏ءٍ هالِکٌ الاّ وَجْهَهُ، «1» و قال: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ، وَ یَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الاکْرامِ «2». و قال سید الأنبیاء و سند الأصفیاء (صلوات اللّه و سلامه علیه و على آله الطیبین الطاهرین):

فمن وجد خیرا فلیحمد اللّه، و من وجد غیر ذلک فلا یلومنّ الاّ نفسه.

فالخیر لکونه منه لا بد من حمده تعالى علیه. و الشر لکونه من جهة النفس و حیثیة الخلقى فلا لوم الاّ لها. و قال تعالى حکایة عن خلیله علیه السّلام: وَ اذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفینِ «1». کیف انتسب المرض إلى نفسه و نقصان استعداده، و الشفاء إلى ربه؟! فالفیض و الخیر و الشرافة منه و الشر و النقصان و الخسّة منا. ما اصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِن اللّهِ وَ ما اصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ «2»، و ان کان الکل من عند اللّه بوجه.

و کتب القوم لا سیما کتب الفیلسوف الفارسى صدر الحکماء و المتألهین مشحونة تلویحا و تصریحا و برهانا على هذه المسألة و یبتنى علیها کثیر من المسائل الالهیة و الأصول الاعتقادیة و الأسرار القدریة مما لا مجال لذکرها، و لا رخصة لکشف سرّها.

و لنختم الکلام بذکر کلام من هذا الاستاد المتأله، قال فی کتابه الکبیر: «و الحاصل أن النقایص و الذمائم فی وجودات الممکنات ترجع الى خصوصیات المحالّ و القوابل لا إلى الوجود بما هو وجود. و بذلک یندفع شبهة الثنویة، و یرتفع توهم التناقض بین آیتین کریمتین من کتاب اللّه العزیز، أحدهما قوله تعالى: وَ ما اصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ «3»، و الاخرى قوله تعالى: قُلْ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ «4». و ما أحسن ما وقع متصلا بهذه الآیة ایماء بلطافة هذه المسألة من قوله: فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ حَدیثاً. «5»

انتهى ما أردنا من کلامه. و من اشتهى أن یتضح له الحال فعلیه بکتبه لا سیما کتابه الکبیر.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ سُلْطانِکَ بِادْوَمِهِ، وَ کُلُّ سُلْطانِکَ دائِمٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِسُلْطانِکَ کُلِّهِ.

و للّه تعالى السلطنة المطلقة فی الحضرة الغیب بالفیض الأقدس على الأسماء و الصفات الالهیة و صور الأسماء أى الأعیان الثابتة، و فی الحضرة الشهادة بالفیض المقدس على الماهیات الکلیة و الهویات الجزئیة، الاّ أن بروز السلطنة التامة عند رجوع الکل إلیه بتوسط الانسان الکامل و الولى المطلق فی القیامة الکبرى: لِمَنْ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ «1». و الأشیاء الممکنة بما هی منتسبة إلى أنفسها لا سلطان لها، انْ هِىَ الاَّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها انْتُمْ و آبائُکُمْ ما انْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ. «2»

و باعتبار الانتساب إلیه تعدّ من مراتب سلطنته. و بهذا یعرف سرّ دوام سلطنته فی قوله «و کل سلطانک دائم».

فالسلطنة دائمة، و المسلط علیه زائل هالک؛ کما أن الفیض القدیم أزلى، و المستفیض حادث.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ مُلْکِکَ بِافْخَرِهِ، وَ کُلُّ مُلْکِکَ فاخِرٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِمُلْکِکَ کُلِّهِ.

ان کان الملک بمعنى المملکة کما فی قوله تعالى: قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِى الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ، «1» و ان کان بمعنى المالکیة کما فی قوله: لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ، «2» ففاخریة ملکه و عظمة وحیدیته باعتبار ثابت فى الحکمة المتعالیة بالدلیل القطعى أن النظام الموجود أتم النظامات المتصورة و أحسنها، کیف و هو ظل النظام العلمى الربانى التابع لجمال الجمیل المطلق. و الأفخریة باعتبار مراتبه الغیبیة المجردة و النظام العقلى و النشأة التجردیة.

فله ملک السموات و الأرض و ملکوتهما، و لا یمکن الفرار من حکومته، و الخروج عن مملکته، لانبساطها على کل الموجودات حتى على أعیان الممتنعات و الأعدام. و کذلک سلطنته مبسوطة على کل مراتب الوجود، و ما من شی‏ء الاّ فهو تحت سلطنته و مالکیته؛ یا

موسى انا بدّک اللازم. و له الغلبة التامة على الأشیاء. و کل غلبة و سلطان من ظهور غلبته و سلطانه، ما مِنْ دابَّةِ الاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها. کما هو المبیّن من المباحث السالفة.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ عُلُوِّکَ بِاعْلاهُ، وَ کُلُّ عُلُوِّکَ عالٍ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِعُلُوِّکَ کُلِّهِ.

فهو العالى فی دنوّه، و الدانى فی علوّه، و له العلو المطلق، و سایر المراتب الوجودیة دونه، و لا علو على الاطلاق لشی‏ء الاّ له، بل علو کل شی‏ء ظل علوه.

و العلىّ من الأسماء الذاتیة على تحقیق شیخنا العارف الکامل (دام مجده) و یستفاد من الروایة المرویة من طریق شیخ المحدثین محمد بن یعقوب الکلینى (رضوان اللّه علیه) فى الکافى عن ابن سنان قال: سألت أبا الحسن الرضا علیه السّلام: هل کان اللّه تعالى عارفا بنفسه قبل ان یخلق الخلق؟ قال: نعم. قلت: یراها و یسمعها؟ قال: ما کان محتاجا إلى ذلک، لأنّه لم یکن یسألها و لا یطلب منها، هو نفسه و نفسه هو، قدرته نافذة، فلیس یحتاج ان یسمّى نفسه، و لکنّه اختار لنفسه اسماء لغیره یدعوه بها، لأنّه اذا لم یدع باسمه لم یعرف. فاوّل ما اختار لنفسه العلىّ العظیم، لانّه اعلى الأشیاء کلّها، فمعناه اللّه، و اسمه العلىّ العظیم. هو اوّل اسمائه، علا على کلّ شی‏ء. «1»

فمن الروایة الشریفة یظهر أنه من الأسماء الذاتیة التی اختار لنفسه قبل أن یخلق الخلق. و باعتبار آخر من الأسماء الصفتیة، کما یظهر من آخر الروایة حیث قال: «علا على کل شی‏ء».

قال العارف الکامل المحدث الکاشانى (قدّس اللّه نفسه) فى شرح الحدیث الشریف بهذه العبارة: «للّه سبحانه العلو الحقیقى، کما أن له العلو الاضافى. و الأول من خواصه سبحانه لا یشارکه فیه غیره، و لهذا قال اختار لنفسه العلى العظیم.» انتهى.

أقول: و لا یشارکه غیره فی حقیقة العلو أصلا، فان الموجودات بالجهات النفسیة لم یکن لها علوّ أصلا، و بالجهات الحقّیة فانیة فیه لا حکم لها و حیثیة، بل کلها مستهلکات فی ذاته.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ مَنِّکَ بِاقْدَمِهِ، وَ کُلُّ مَنِّکَ قَدیمٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِمَنِّکَ کُلِّهِ.

و هذا أصرح شاهد على ما علیه أئمة الحکمة المتعالیة و أصحاب القلوب من أهل المعرفة من قدم الفیض، فانه تعالى منّ على الموجودات بالوجود المفاض علیها، بل هو منه هو الوجود المنبسط على هیاکل الممکنات، و هو باعتبار کونه ظلا للقدیم قدیم بقدمه لا حکم لذاته أصلا بل لا ذات له، و ان کان من جهة یلى الخلقى حادث بحدوثها.

فالحدوث و التغیر و الزوال و الدثور و الهلاک من طباع المهیات و جبلّة الممکنات و قریة المادة الظالمة و شجرة الهیولى المظلمة الخبیثة. و الثبات و القدم و الاستقلال و التمامیة و الغنى و الوجوب من عالم القضاء الالهى و الظل النورانى الربانى، لا یدخل فیه تغیر و دثور و لا زوال و لا اضمحلال. و الایمان بهذه الحقایق لا یمکن بالتسویلات الکلامیة و لا البراهین الفلسفیة، بل یحتاج إلى لطف قریحة و صقالة قلب و صفاء باطن بالریاضات و الخلوات.

و الأقدمیة فی مراتب الوجود باعتبار شدة الاتصال بالقدیم الذاتى و القرب ببابه. فکلما کان الوجود من مبدأه قریبا کان حکم القدم فیه أشد ظهورا، و الاّ فباعتبار الرابطة الخاصة التی بین کل موجود مع ربه کلها قدیم، و لذا قال: «و کلّ منّک قدیم.»

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ مِنْ آیاتِکَ بِاکْرَمِها، وَ کُلُّ آیاتِکَ کَریمَةٌ، الَّلهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِآیاتِکَ کُلِّها.

قد انکشف لک فی بعض المباحث السالفة، و انفتح على بصیرة قلبک فی شرح بعض الفقرات السابقة أن سلسلة الوجود من عنصریاتها و فلکیاتها و أشباحها و أرواحها و غیبها و شهودها و نزولها و صعودها کتب الهیة، و صحف مکرمة ربوبیة، و زبر نازلة من سماء الأحدیة، و کل مرتبة من مراتبها و درجة من درجاتها من سلسلتى الطولیة و العرضیة آیات مقروّة على آذان قلوب الموقنین الذین خلصت قلوبهم عن کدورة عالم الهیولى و غبارها، و انتبهوا عن نومتها، متلوّة على الذین انبعثوا عن قبر عالم الطبع، و تخلصوا عن سجن المادة الظلمانیة و قیودها، و لم یجعلوا غایة همّهم الدنیا الدنیة و زخرفها و زبرجها، و لم یخلدوا على [الى- ظ] الأرض غیر قاطنین فیها، و کان دخولهم فیها للزرع لا للحصاد، فان الدنیا مزرعة الآخرة، و ورودهم فیها لأجل الحرکة الانعطافیة التی بها یصیر الانسان انسانا و منها الرجوع إلى الوطن الأصلى مقرّ أبینا آدم علیه السلام، و إلیه الإشارة فی‏

کلام المولوى:

         بشنو از نى چون حکایت مى‏کند             وز جداییها شکایت مى‏کند

 الى أن قال:

هر کسى کو بازماند از اصل خویش             باز جوید روزگار وصل خویش‏

 الى آخر ما قال؛ دون الحرکة الاستقامتیة التی کان أبونا آدم علیه السّلام یریدها، على ما أفاد شیخنا العارف (دام ظله). و هم فی الدنیا کالراحل المرید للتجهیز و المهیا للمسافرة، و لم یکن نظرها إلیها الاّ بما أنها مثال لما فی عالم الغیب، کما قال الصادق علیه السّلام على ما روى: ما رأیت شیئا الاّ و رأیت اللّه قبله و معه و بعده.

فالسالک البالغ إلى هذا المقام یرى کل شی‏ء آیة لما فی الغیب، فان کل موجود حتى الجماد و النبات کتاب الهى یقرأ السالک إلى اللّه و المجاهد فی سبیله منه الأسماء و الصفات الالهیة بمقدار الوعاء الوجودى له.

و فی کل شی‏ء له آیة             تدل على أنه واحد

 بل عند استهلاکه فی غیب الهویة و مقام جمع الأحدیة کان کونا جامعا لجمیع مراتب الأسماء و الصفات، و عالما مستقلاّ فیه کل الأشیاء.

و فی الآثار عن الرضا علیه السّلام: قد علم أولوا الالباب: کلّ ما هناک لا یعلم الاّ بما ههنا.

ثم اعلم أن الانسان الکامل لکونه کونا جامعا و خلیفة اللّه فی الأرضین و آیة اللّه على العالمین کان أکرم آیات اللّه و أکبر حججه، کما عن مولینا و سیدنا أمیر المؤمنین أو عن سیدنا الصادق (علیهما الصلاة و السّلام): انّ الصّورة الانسانیّة أکبر حجج اللّه على خلقه، و هی الکتاب الّذى کتبه بیده، و هی مجموع صورة العالمین.» الى آخر الکلام، على قائله الصلاة و السّلام.

فهو بوحدته واجد لجمیع مراتب الغیب و الشهادة، و ببساطة ذاته جامع لکل الکتب الالهیة، کما فی الآثار العلویة (صلوات اللّه علیه):

أ تزعم أنّک جرم صغیر             و فیک انطوى العالم الأکبر

 و قال الشیخ الکبیر محیى الدین العربى الأندلسى:

أنا القرآن و السبع المثانى             و روح الروح لا روح الأوانى‏

 و انتبه یا أخ الحقیقة عن نوم الغفلة، و افتح عین قلبک، و بصر فؤادک، و اقرأ کتاب نفسک کفى بها شهیدا. قال تعالى: سَنُریهِمْ آیاتِنا فِى الآفاقِ وَ فی أَنْفُسِهِمْ حَتّى‏ یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ. «1» و قیل:

لیس من اللّه بمستنکر             أن یجمع العالم فی واحد

 و ما دام تکون فی غشوة عالم الطبع و سکر خمر الهیولى لا یمکنک شهود نفسک و نفسیتک، و قراءة کتاب ذاتک و زبور حقیقة وجودک. فاخرج عن هذه القریة الظالمة المظلمة، و الدار الموحشة المستوحشة، و النشأة الکدورة الضّیقة، و اقرأ و ارق.

         تو را ز کنگره عرش مى‏زنند صفیر             ندانمت که در این دامگه چه افتاده است‏

و اخرق حجاب الطبع و الطبیعة، فانک من عالم القدس و الطهارة و دار النور و الکرامة، کما قال العارف الشیرازى (قدس سره):

         چاک خواهم زدن این دلق ریایى چکنم             روح را صحبت ناجنس عذابى است الیم‏

 فاذا خرقت الحجب الظلمانیة رأیت ظهور الحق فی کل الأشیاء و احاطته علیها، و أنها آیاته و بیناته الدالّة بکمالاتها على کمال منشئها و بارئها.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِما انْتَ فِیهِ مِنَ الشَّأْنِ وَ الْجَبَرُوتِ، وَ اسْئَلُکَ بِکُلِّ شَأْنٍ وَحْدَهُ وَ جَبُروتٍ وَحْدَها.

اعلم أیها السالک الطالب، أن للّه تعالى بمقتضى اسم کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فى شَأْنٍ «1» فی کل آن شأنا؛ و لا یمکن التجلى بجمیع شئوناته الاّ للانسان الکامل، فان کل موجود من الموجودات من عوالم العقول المجردة و الملائکة المهیمنة و الصافات صفا، الى النفوس الکلیة الالهیة، و الملائکة المدبرة و المدبرات أمرا و سلطان الملکوت العلیا و سایر مراتبها من الملائکة الأرضیة، مظهر اسم خاص یتجلى له ربه بذلک الاسم؛ و لکل منها مقام معلوم، منهم رکّع لا یسجدون، و منهم سجّد لا یرکعون، لا یمکن لهم [له- ظ] التجاوز عن مقامه و التخطى عن محله. و لهذا قال جبرئیل علیه السّلام حین سأله النبى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم عن علة عدم المصاحبة: لو دنوت انملة لاحترقت.

و أما أهل یثرب الانسانیة و مدینة النبوة فلا مقام لهم، فلهذا صار حامل الولایة المطلقة العلویة التی هی کل الشئون الالهیة و صار

مستحقة للخلافة التامة الکبرى و صار صاحب مقام الظلومیة التی کما قیل هی التجاوز عن جمیع المقامات و کسر أصنام الأنانیات و الانّیات، و الجهولیة التی هی الفناء من الفناء و مرتبة الجهل المطلق و العدم المحض.

فالسالک اذا تجلى له ربه بکل اسم اسم و تحقق بمقام کل اسم خاص، صار قلبه قابلا للتجلى بالاسم الجامع الذی فیه کل الشئونات و تمام الجبروت و السلطان بالوحدة الجمعیة و الکثرة فی الوحدة أولا، و بالکثرة التفصیلیة و البقاء بعد الفناء و الوحدة فی الکثرة ثانیا، فسأل ربه بما هو فیه من الشأن و الجبروت فی الحضرة الجمعیة بطریق الوحدة، و بکل شأن وحده و جبروت وحدها فی الحضرة الوحدیة و التجلى الأسمائى و الصفاتى و الأفعالى بطریق البسط و التفصیل.

و بهذه المرتبة تمّت المراتب. و هذه أخیرة مراتب السیر إلى اللّه، و السفر الرابع الذی هو البقاء بعد الفناء بعد استهلاکه التام، فان حفظ الحضرات و التمکن فی مقام الجمع و التفصیل و الوحدة و الکثرة من أعلى مراتب الانسانیة و أتم مراحل السیر و السلوک، و لم یتفق لأحد من أهل السلوک و أصحاب المعرفة بحقیقته الاّ لنبینا الأکرم و الرسول المکرم و لأولیائه الذین اقتبسوا العلم و المعرفة من مشکاته، و السلوک و الطریقة من مصباح ذاته و صفاته.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُکَ بِما تُجیبُنى [بِه‏] حینَ اسْئَلُکَ فَاجِبْنى یا اللّهُ.

و لما کان الأسماء الالهیة کلها من مظاهر الاسم الأعظم المحیط علیها، و المستجمع لجمیعها بنحو الوحدة و البساطة، الحاکم علیها، و له الغلبة و السلطنة على کلها، و انکشف ذلک على قلب السالک المتحقق بمقام الاسم الأعظم الفعلى رأى أن مجیبه فی الحقیقة هو الاسم الأعظم بمظاهره ابتدا و بنفسه فی آخر السلوک. فقال: «اللّهمّ انّى أسئلک بما تجیبنى [به‏] حین أسئلک» من الأسماء الالهیة التی ترجع کلها إلى الاسم الأعظم، و لذا عقّبه بقوله: «فأجبنى یا اللّه» فطلب الاجابة من اسم اللّه الأعظم، فانه مجیبه و حافظ مراتبه و مربّیه، و المانع من قطّاع طریقه، و من الموسوس فی صدره. و للاشارة إلى أن الاسم الأعظم الالهى محیط على کل الأسماء و هو المجیب فی الأول و الآخر و هو الظاهر و الباطن افتتح کلامه بذکره فقال: «اللهم»، و اختتم به أیضا و قال:

 «فأجبنى یا اللّه».

هذا آخر ما أردناه، و الحمد للّه أولا و آخرا و ظاهرا و باطنا، و صلّى اللّه على محمّد و آله. و قد وقع الفراغ بید شارحه الفقیر المذنب البطال العاصى الذی غرّته الدنیا الدنیة و زخرفها و زبرجها، و أهلکته کثرة المعاصى، و خدعته الشهوات النفسانیة، و لو لا عظمة فضله تعالى و سعة رحمته و سبقتها على غضبه لأیس من النجاة و الفلاح، فى التاریخ السبع و الأربعین و ثلاثمائة بعد الألف من الهجرة.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد